رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ خرداد ۱۳۸۷
سفرنامه‌ی تاشکند ـ بخش نخست

با «تاشکند» در دیداری دوباره

مریم سطوت

فکر سفر مدت‌ها بود که وسوسه ام می کرد. صدایی در گوشم می خواند: حالا که سفری به ۳۰ سال قبل نمی توانی بکنی، بیا و به ۲۰ سال قبل سفر کن؛ به تاشکند.


‌تدارکات سفر با هجوم احساسات برایم همراه بود. بعد از بیست سال در شرایطی دیگر به تاشکند باز می‌گشتم. شش سال در این شهر زندگی کرده بودم. امروز هم من شرایط دیگری داشتم و هم تاشکند به جامعه‌ای دیگر تعلق یافته بود: ازبکستان مستقل!

اولین نشانه همانا بوی آشنای تاشکند بود که با پیاده شدن از هواپیما در برم گرفت. با بستن چشم هایم، سینه‌ را از هوای شبانگاه بهاری نیمه کویری پر کردم. هرآنچه تغییر کرده باشد، این هوا همان بود که می شناختم. در جای آشنایی فرود آمده بودم.

در مسیر فرودگاه تا شهر دیگر نشانی از تاشکند قدیم نبود. خیابان‌های پر از ماشین و پلاکات های تبلیغاتی بر سر هر چهار راه، نشان از شهری دیگر داشت. به نظرم تاشکند، شهری غریبه بود.


اتومبیل‌های ساخت کره جای ماشین‌های کهنه روسی را گرفته‌‌اند

خانه آشنا

به محله قدیمی، به خانه محل سکونتم رفتم. مسیر راه از سر خیابان اصلی تا محل مسکونی را که نسبتاً طولانی بود پیاده طی کردم، هرچند امروز اتوبوسی در این مسیر به‌کار افتاده بود.

‌می‌خواستم با بستن چشم‌هایم راه را آن‌طور تصورکنم که بارها و بارها از آن گذشته بودم. ساختمان‌های مسکونی بسیاری در مسیر ساخته شده بود. آن‌زمان این محل نوساز بود. نهال‌های آن زمان به درختان بلندی بدل شده بودند.‌ ساختمان سلمانی و خیاطی‌ آشنای بین راه همان‌طور باقی مانده بود ولی متروکه و خالی. درخت‌ها مانع می‌شدند تا چهره گذشته به راحتی در نظرم نمایانگر شود.

بنای محل زندگی‌ام ولی همان‌طوری بود که آن زمان ترکش کرده بودم. با این تفاوت که ۲۰ سال کهنه‌تر و فرسوده‌تر شده بود. رونمای ساختمان‌ها در اروپا بعد از مدتی تعمیر می‌شود. از این‌‌رو، شهر با ساختمان‌های کهنه به آن معنی مواجه نیست. ولی در این محل نشانی از نو شدن نبود.

به محله دیگری که ایرانیان در آن‌جا زندگی می‌کردند سر زدم. همه چیز مثل قدیم بود، ولی ۲۰ سال کهنه‌تر. بعد از ظهر بود و زنان محل با لباس‌های محلی ازبکی روی نیمکتی در محوطه جلوی آپارتمان‌ها نشسته بودند. با دیدن من که چهره غریبه‌ای در محل بود، پرسیدند دنبال که هستم و با دانستن این‌که ایرانی‌ام و ۲۰ سال پیش در تاشکند زندگی می‌کردم، در کمال تعجب من، نام بچه‌های آن‌زمان را بردند و حال‌شان را پرسیدند.

آن‌ها بزرگسالان را ‌به‌یاد نداشتند ولی نام پسرکی را که ۲۰ سال پیش شیطنت‌اش همسایه‌ها را بی‌نصیب نگذاشته بود، از یاد نبرده بودند. ماندگاری خاطره این بچه‌ها یک‌بار دیگر نشانه ماندگاری نیروی زنده زندگی بود.


امروز امیر تیمور سمبل سرفرازی و وحدت ازبکستان بزرگ است

امیرتیمور

بیست سال پیش ازبکستان، جزیی از کشور شوراها به حساب می‌آمد. هر حرکتش از حکومت مرکزی سرچشمه می‌گرفت. مجسمه لنین در بزرگ‌ترین و مرکزی‌ترین میدان شهر به‌عنوان سمبل ایده‌های انقلاب اکتبر به چشم می‌خورد. مجسمه مارکس انگلس در مراکز دیدنی شهر، سمبل ایده‌های سوسیالیستی بود، موزه انقلاب و سمبل‌های انقلابی کشور شوراها دستاورهای سوسیالیزم را در این نقطه جهان نشان می‌داد. ولی گویا قرار بود بعد از فروپاشیدن کشور شوراها ‌و تغییر سیستم اقتصادی، همان غالب‌ها به شکل دیگری حفظ شود.

به‌جای لنین، امروز امیر تیمور، سمبل سرفرازی و وحدت ازبکستان بزرگ است. در موزه امیر تیمور فتوحات او در سراسر آسیا و غنایم جنگی‌اش به نمایش گذاشته شده. کشتارهای او از صفحات تاریخ ازبکستان پاک شده است تا تیمور بتواند سمبل سرفرازی این مرز و بوم گردد. بدا به جال ملتی که هر چند دهه یک‌بار تاریخ را برایش دوباره‌نویسی کنند.

دوستی به طعنه می‌گفت: کشوری که سمبلش یک خونخوار باشد، تکلیفش معلوم است. دیگری پاسخ داد به‌هرحال شکل‌دهی ازبکستان واحد، نیازمند تاریخ و چهره‌های وحدت‌دهنده است و امیر تیمور بهترین و تنها شخصیتی است که می‌تواند چنین نقشی را ایفا کند. و من فکر می‌کردم آیا نمی‌شد شخصیت‌های فرهنگی مثل علیشیر نوایی چنین نقشی را به‌عهده گیرند. این چمله زیر مجسمه او نوشته شده بود: در دو کار عجله نکن، اول قضاوت، دوم سیاست.


لک‌لک‌ها نشانه اهمیتی هستند که حکومت به حفظ امنیت می‌دهد

لک‌لک نشانه امنیت

مجسمه تیمور همه جا به چشم می‌خورد. جای مجسمه مارکس ‌را کره زمین بزرگی گرفته که ازبکستان در مرکز آن برجسته شده است. سمبل‌های انقلاب اکتبر، جای خود را به لک‌لک‌هایی داده‌اند که روی یک پا ایستاده‌اند. این لک‌لک‌ها نشانه اهمیتی هستند که حکومت به حفظ امنیت می‌دهد. با این فلسفه که لک‌لک ها وقتی روی یک پا می‌ایستند که از امنیت خود مطمئن باشند.

در واقع شاید بتوان ازبکستان را با کشورهای غربی مقایسه کرد. در دوران سوسیالیسم هم ازبکستان نسبتاً امن بود ولی در آن‌زمان، ما مجبور بودیم، در مرکز شهر چهارچشمی مواظب کیف‌مان باشیم. امروز در آن حد از دزدی و جیب‌بری خبری نبود. تا نیمه‌های شب می‌توان با خیال راحت حداقل در مناطق مرکزی شهر بدون ترس بیرون ماند.

سرباز وطن

آن‌چه تغییر نکرده صف مادرانی است که از جلو نام سربازان کشته شده جنگ می‌گذرند تا بر سر قبر سرباز گمنام گلی که نشانه عشق پایان نیافته آنان به فرزندانشان است، بگذارند.

هر رژیمی، هر سیستمی سر کار آید، سرباز با هر ایده و مسلکی که به جنگ رود، در هر جنگی کشته شود، برای مادرش همان فرزند عزیز و برای مردم آن کشور سرباز وطن باقی خواهد ماند.

ترافیک

اتومبیل‌های ساخت کره جای ماشین‌های کهنه روسی را گرفته‌‌اند که در میان آن‌ها گاهی بنزهای شیک آخرین مدل خودنمایی می‌کنند. تعداد ماشین‌هایی که در خیابان دیده می‌شدند، غیرقابل مقایسه با آن‌چیزی بود که من از گذشته در خاطر داشتم. خیابان‌های عریض مرکز شهر که آن ‌زمان‌ها همیشه خلوت بود، حالا اسیر ترافیک بودند با انبوهی از اتومبیل‌های کره‌ای. اتوبوس‌های ساخت اروپا جای اتوبوس‌های کهنه دودی آن‌زمان را گرفته بودند ولی همچنان تعداد مسافران بیش از ظرفیت وسایل نقلیه بود.

سوار تراموا شدم. مثل قدیم بود. پر از مسافر و بوی عرق. هیچ فرقی با آن‌زمان نداشت. تنها دیگر مردم بلیت‌های کاغذیشان را از عقب دست به دست برای سوراخ کردن جلو نمی‌فرستادند و صدای آشنای آن‌زمان: لطفا بلیط را سوراخ کنید، نمی‌آمد. بلیط فروشی در تمام طول مسیر از این سر اتوبوس به آن سر می‌رفت و کرایه را می‌گرفت. به هر حال، در میان خیل بیکاران، این یک شغل است.

رضایت و عدم رضایت

آن‌زمان که من در تاشکند بودم، از هر گوشه‌ای صدای نارضایتی را می‌شد شنید. (عکسی 6) مسوول همه نابسامانی‌ها، سوسیالیسم و از نظر ازبک‌ها، روس‌ها بودند. ولی این‌بار در این سفر من کسی را ندیدم که ناراضی نباشد و از روزگار خوش گذشته سخن نگوید. روزگاری که همه مردم بیمه بودند، همه می‌تواستند درس بخوانند و به دانشگاه بروند و از همه مهمتر هیچ کس بیکار نبود. کسی از مشکلات آن‌روزها سخن نمی‌گفت و یا همه فراموش کرده بودند که در روزهایی که در پرتو بروسترویکا، مردم جرات اظهار نظر پیدا کرده بودند، راجع به سوسیالیسم و روس‌ها چه می‌گفتند.

آخرین روزهایی که من تاشکند را ترک کردم، رواج اقتصاد بازار شروع شده بود. در همان اولین گام، هزاران خرده فروش در هر گوشه شهر سر برآورده و جای فروشگاه‌های خالی دولتی را گرفته بودند. اتوبوس‌هایی که از فرط شلوغی آدم بعضی وقت‌ها نفسش می‌گرفت، جای خود را به مسابقه اتوبوس‌های نیمه خالی برای شکار مسافر داده بود. همه امیدوار بودند.

فضای نیمه باز سیاسی، امیدها را افزایش می‌داد. ولی لیبرالیسم اقتصادی در این ۲۰ سال برای ازبک‌‌ها ارمغانی نداشت. کارخانه‌های از نظر تکنیک عقب مانده‌ی آن‌زمان بسته شدند بدون آن‌که کارخانه‌های کافی جایگزین آنان شود. و تازه این در حالی اتفاق افتاد که پس از مدتی حکومت مجبور شد برای حمایت از صنایع کشور بار دیگر به محدودیت و کنترل تجارت خارجی روی آورد.

دو کارخانه بزرگ تاشکند، هواپیما‌سازی و تراکتور‌سازی، تا حد تعطیل پیش رفت و ده‌ها کارخانه کوچکتر مثل تلویزیون‌سازی و‌... به‌طور کامل بسته شد. دیگر کسی مجبور نبود تلویزیون‌های مزخرف ساخت تاشکند را بخرد. کارگران بیکار به صف دستفروشان کالاهای غربی مانند شکلات و نوشابه پیوستند و سر چهارراه، ماشین‌های شخصی به‌دنبال شکار مسافر صف کشیده بودند.


یادبود مزار سرباز گمنام

دوستی را دیدم که در همان روزنامه‌ای که من در آن کار می‌کردم تایپیست بود. او در یکی از به اصطلاح حلبی‌آبادهای دور از شهر زندگی می‌کرد. بخش عمده حقوق او صرف رفت و آمدش از خانه به شهر می‌شد و گذران زندگی او از درامد کار در چند خانه، قبل و یا بعد از کار در روزنامه بود. تازه او جزو خوش اقبال‌هایی بود که در این سال‌‌ها بیکار نشده‌اند. او می‌گفت آن‌زمان با حقوقم در روزنامه زندگیم می‌گذشت ولی حالا با این‌که علاوه بر کار در روزنامه، جای دیگری هم کار می‌کنم، گذران زندگی‌ام سخت‌تر از آن زمان است.

زمانی‌که من از تاشکند رفتم دوران پرسترویکا بود. با باز شدن فضای سیاسی، اولین اجتماعات و اعتراضات در حال شکل‌گیری بودند. اولین سازمان‌های سیاسی که به‌ سرعت فعال شدند، جریان‌های مذهبی و سازمان‌های خواهان حقوق ملی (تاتارها، تاجیک‌ها) بودند.

هنوز احزاب سیاسی مدافع برنامه‌‌های اجتماعی شکل نگرفته بود. در همان دوره‌ من شاهد یکی دو تظاهرات تاتارها بودم. این‌بار هیچ اثری از آن روزها و آن اجتماعات ندیدم. راجع به سازمان‌های مذهبی نمی‌توانم اظهار نظر کنم ولی به هنگام خروج از ازبکستان شاهد فعالیت‌ تاتارها و به‌خصوص تاجیک‌ها بودم. حالا ولی این تشکل‌‌ها و اعتراضات همگی سرکوب شده و هیچ اثری از آنان نمانده است. ازبکستان به یک کشور یک‌پارچه که هیچ صدایی بجز صدای رسمی حکومتی در آن به‌ چشم نمی‌خورد بدل شده.

دولت شوراها جایش را به دولت ازبکستان داده واسم تنها حرب موجود، یعنی حزب کمونیست سابق را حرب دموکراتیک مردم ازبکستان گذاشته‌اند. حتی رئیس دولت نیز، همان رهبر حزب کمونیست سابق باقی مانده است.

در میان کشورهای منطقه، قرقیزستان تنها کشوری بود که به ‌فضای نسبتاً باز سیاسی روی آورد و احزاب و تشکل‌های اپوزیسیون امکان فعالیت یافتند. نتیجه آن سقوط حکومت در نتیجه یک انقلاب مخملی در دو سال پیش بود. انقلابی که با حمایت غرب پیروز شد و تنها یک گروه‌بندی طرفدار نزدیکی به غرب را جایگزین یک گروه‌بندی طرفدار نزدیکی به روسیه کرد، بدون آنکه در ساختار‌های سیاسی و اقتصادی کشور تحولی پدید آورد.

در تاجیکستان هم که در حد ازبکستان به سیاست مشت آهنین روی نیاورده بود، افراطیون مذهبی موفق شدند کشور را به جنگ داخلی سوق دهند. این نمونه‌ها به‌عنوان دلیلی برای آن‌که فضای باز سیاسی در این منطقه نمی‌تواند کارآیی داشته باشد، مطرح می‌شود. به‌خصوص آن‌که در زمینه حفظ امنیت، حکومت موفق بوده. با برخی روشنفکران کشور صحبت داشتم. می‌گفتند در آن‌زمان ما دیدی از مکراسی و آزادی نداشتیم، امروز هم نمی‌دانیم برای چی خوب است.

(ادامه دارد. . .)

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بسیار زیبا و خاطره بر انگیز. متاسفم که مجسمه مارکس را بر داشته اند و به جای آن تیمور جنگ افروز را گذاشته اند. ملت ها! چه می توان گفت! یکبار دیگر آزادی چنان آمده (اگر به واقع آمده باشد) که سیل می آید و هر چه هست را با خود می برد. خوب و بد را. زشت و زیبا را.... به وسوسه ام انداختی که من هم راهی گذشته شوم. منتظر بقیه ماجرا هستم

-- نوشین ، May 31, 2008 در ساعت 07:30 PM

مریم عزیز، خسته نباشی. امید که انتظار ادامه نوشته، زیاد طولانی نباشه! منتظر دیدن عکس های بیشتری هستم. راستش فکر کنم در تبدیل مجسمه کره زمین، بجای مجسمه لنین، اشتباهاً نوشته ای مجسمه مارکس. همانطور که نوشین هم نوشته، بجای مجسمه مارکس که در میدان انقلاب بوده - که میدونم اسم این میدان رو هم از انقلاب به میدان امیر تیمور تبدیل کرده اند - مجسمه امیر تیمور رو گذاشتند. ضمناً ننوشته ای که آیا هنوز عروس و دامادهای جوان برای ادای احترام به سرباز گمنام میرن اونجا یا نه! این رسم تا سالهایی بعداز تحولات شوروی سابق، کماکان رعایت میشد. جالب اینجاست که این عروس و دامادهای جوان، به مزار علی شیر نوائی هم میرن و به اون هم ادای احترام می کنند و جالبتر اینکه: هیچکدام چنین ادای احترامی رو به مجسمه و یا یادبود امیر تیمور نمی کنند!
امید که یه سری از عکس هایی که بهرحال بنا به محدودیت هائی در زمانه منتشر نمیشه، در وبلاگ مشترک تان بذاری. بهرحال خسته نباشی.

-- تقی ، May 31, 2008 در ساعت 07:30 PM

خانم سطوت
در این نوشته شما مطالبی مطرح کرده اید که هر چند به کشور دیگری مربوط است ولی برای ما ایرانی ها هم خیلی آموزنده است و هر یک از آنها جا دارد باز شود و خیلی مفصل تر راجع به آنها نوشته شود. آیا امکان ندارید این گزارش بسیار خوب و پر مطلب را بسط داده و مفصلتر بنویسید
فرشته

-- فرشته ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:30 PM

مریم جان سلام

گرازش ات را خواندم و از آن لذت بردم. به ویژه که من هم خاطراتی از ازبکستان دارم که با این نوشته تو زنده شد. عکس نان ازبکی با طعم بسیار خوش مزه که من و نیره هر وقت نان خوش مزه ای گیرمان می آید آنرا به نان ازبکی تشبیه می کنیم. محی الدین عالم پور را هم در لس آنجلس ملاقات کردیم. او چند روزی در خانه ما بود. او آدم بسیار جالبی بود که آن روزها کمتر در آن خته پیدا می شد. بسیار علاقمند و کنجکاو بود که در مورد آمریکا یاد بگیرد. فیلمی از شهر لس آنجلس و هالیوود را با صدای من ضبط کرد در حالیکه من گوشه کنار شهر را به او نشان میدادم او فیلم برمی داشت.او می خواست که آن فیلم را در تلویزیون تاجیکستان نشان دهد. ولی نمی دانم که این کار را توانست بکند یا نه. او علاقه شدیدی به هنرمندان ایرانی داشت و تعدادی از آنها را به تاجیکستان دعوت کرد و برایشان کنسرت گذاشت. برای دین گوگوش به ایران رفت. در آن روزهایی که کسی از گوگوش خبری نداشت او را پیدا کرد و با او مصاحبه ای انجام داد. محی الدین جانش را نیز بر سر همین گونه فعالیت ها از دست داد.
نوشته تو تنها یک گزارش نیست، بلکه بررسی جامعه شناختی و فرهنگی نیز هست
موفق باشی

-- کاظم علمداری ، Jun 1, 2008 در ساعت 07:30 PM