رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ آذر ۱۳۸۸

نمی‌توانی بگویی؟ بنویس!

ترجمه‌ی ناصر غیاثی

جایزه‌ی ادبیات امسال نوبل به هرتا مولر، نویسنده‌ی آلمانی – رومانیایی اعطا شد. ترجمه‌ی فرازهایی از سخن‌رانی هرتا مولر هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل را در زیر می‌خوانید.

«دست‌مال داری؟» این سئوالی بود که مادر هر روز صبح پیش از آن که پا به خیابان بگذارم، از من می‌پرسید و چون نداشتم، برمی‌گشتم به اتاق و یکی برمی‌داشتم. هیچ روزی دست‌مال نداشتم، چون منتظر این سئوال بودم. دست‌مال دلیلی بر مراقبت مادر از من بود.

کارهای بعدی روز دست خودم بود. این پرسش که دست‌مال داری محبتی غیرمستقیم بود. محبت کردن ِ مستقیم زشت بود، کشاورزها چنین عادتی نداشتند. عشق لباس ِ مبدل ِ پرسش به تن می‌کرد. هر روز صبح یک بار بدون دست‌مال دم دروازه بودم و یک بار با دست‌مال. تنها وقتی وارد خیابان می‌شدم که گویی مادر هم هم‌راه دست‌مال با من است.

بیست سال بعد دیگر مدت‌ها بود که تک و تنها در شهر بودم، مترجم ِ یک کارخانه‌ی ماشین‌سازی. ساعت پنج صبح بیدار می‌شدم. شش و نیم کار شروع می‌شد. صبح‌ها سرود ملی از بلندگو در حیاط کارخانه طنین‌انداز می‌شد و موقع نهار سرود ِ کارگری.

اما کارگرانی که مشغول خوردن غذا بودند، چشم‌هایی داشتند خالی چون ورق ِ حلبی، دست‌هایی آلوده به روغن و غذای‌شان در روزنامه پیچیده شده بود.دو سال زندگی‌ ِ روزمره در روندی یک‌نواخت ادامه یافت، هر روز شبیه روز دیگر.


هرتا مولر هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل از دست پادشاه سوئد

سال سوم یک‌سانی ِ روزها به پایان رسید. در طول یک هفته سه بار صبح زود مرد ِ قد بلند ِ چهارشانه‌ای با چشمان ِ آبی ِ درخشان، غولی متعلق به سازمان امنیت به دفتر کارم می‌آمد. بار اول ایستاده فقط به من بد گفت و رفت. بار دوم بادگیرش را درآورد، آن را به کلید کمد آویخت و نشست.

آن روز از خانه با خودم گل لاله آورده بودم و گذاشته بودم توی گل‌دان. به من نگاه کرد و آدم‌شناسی ِ فوق‌العاده‌ی مرا تحسین کرد. صدایش می‌لرزید و این همه برای من خالی از خوف نبود. تحسین‌اش را انکار کردم و به او اطمینان دادم که فقط لاله‌ها را خوب می‌شناسم و نه انسان‌ها را. با خشم گفت، به‌تر از آن چه من لاله را می‌شناسم، او را مرا می‌شناسد.

بعد بادگیر را گذاشت روی دست‌اش و رفت. بار سوم او نشست و من ایستادم، چون کیف‌اش را گذاشته بود روی صندلی ِ من. جرات نمی‌کردم کیف را بردارم و بگذارم زمین.

بار دیگر فحاشی کرد. لاله‌ها را به حاشیه‌ی میز راند، وسط میز یک ورق کاغذ سفید و یک قلم گذاشت. نعره زد: بنویس! من در همان حال ایستاده چیزهایی را که دیکته می‌کرد، نوشتم: اسم، تاریخ تولد و آدرس. و بعد این که به کسی از فامیل دور یا نزدیک نباید بگویم که ... این‌جا بود که آن کلمه‌ی وحشتناک را بکار برد:

colaborenz: با دشمن هم‌دستی می‌کنم. این کلمه را ننوشتم. قلم را زمین گذاشتم و به طرف پنجره رفتم. گفتم: «من چنین خصلتی ندارم.» این را به خیابان گفتم. کلمه‌ی خصلت مامور امنیتی را هیستریک کرد. کاغذ را پاره کرد و تکه‌هایش را به زمین ریخت.

بعد خم شد تمام کاغذپاره‌ها را با دست جمع کرد و ریخت توی کیف‌اش. بعد آه عمیقی کشید، و گل‌دان را به دیوار کوبید. کیف را زیر بغل‌اش گذاشت و آهسته گفت: «پشیمان خواهی شد. در رودخانه غرق‌ات می‌کنیم.» انگار به خودم آهسته گفتم: «اگر امضاء کنم، دیگر نمی‌توانم با خودم زندگی کنم، بعد ناچارم خودم این کار را بکنم. چه به‌تر شما این را کار را بکنید.»

از فردا کش و واکش‌ها شروع شد. باید از کارخانه می‌رفتم. هر روز صبح ساعت هفت و نیم باید خودم را به مدیر کارخانه معرفی می‌کردم. مثل زمانی که مادرم می‌پرسید، دست‌مال داری، رییس کارخانه هم هر روز صبح می‌پرسید:

«کار دیگری پیدا کردی؟» من هم هربار یک پاسخ می‌دادم: «دنبال کار نمی‌گردم، کار در کارخانه را دوست دارم. مایلم تا زمان بازنشستگی‌ام همین‌جا بمانم.»

یک روز صبح که رفتم سرکار، فرهنگ واژه‌های کلفتم توی راه‌رو روی زمین و دم ِ در ِ دفترکارم بودند. نمی‌توانستم بروم منزل، چون بعد بهانه داشتند، به خاطر غیبت غیرموجه بیرونم کنند. دیگر دفترکاری در اختیارم نبود و حالا دیگر باید حتما هر روز خیلی عادی می‌رفتم سرکار، به هیچ وجه نباید غیبت می‌کردم.

زنی که دوست و هم‌کارم بود، گوشه‌ای از میزاش را مدتی برای من خالی کرد. اما یک روز ایستاد جلوی در ِ دفترکارش و گفت: «اجازه ندارم بگذارم داخل بشوی. همه می‌گویند تو خبرچینی.»

در برابر حمله می‌شود از خود دفاع کرد، اما در برابر افترا آدم بی‌چاره است. از چشم هم‌کاران‌ام شده بودم درست آن کسی که از بودن‌اش تن زده بودم. حالا مردد ایستاده بودم روی راه پله. چند بار از پله‌ها پایین بالا رفتم.

ناگهان شدم کودک ِ مادرم، چرا که دست‌مال داشتم. آن را بین طبقه‌ی اول و دوم روی پله‌ها پهن کردم، صاف‌اش کردم و رویش نشستم. فرهنگ واژه‌ها را گذاشتم روی زانو و توصیفات ِ ماشین‌های هیدرولیکی را ترجمه کردم. دفترکارم شده بود یک دست‌مال. چند هفته بعد اخراج شدم.

در خانه‌ی ما هرگز چیزی، حتا خودمان، مثل دست‌مال این همه اهمیت نداشت. دست‌مال به درد همه چیز می‌خورد: سرماخوردگی، خون دماغ شدن، دست یا آرنج یا زانوی زخمی، گریستن یا گازگفتن برای جلوگیری از گریستن. دست‌مال ِ سرد و خیس روی پیشانی برای سردرد خوب بود. با چهار تا گره در چهار گوشه‌اش سرپوشی بود در مقابل آفتاب یا باران. وقتی می‌خواستی چیزی یادت بماند، گوشه‌ی دست‌مال را گره می‌زدی.

برای حمل چیزهای سنگین ‌می‌بستی دور دست. تکان‌اش که می‌دادی، می‌شد علامت خداحافظی. وقتی توی ده یکی می‌مُرد، فورا چانه‌اش را با یک دستمال می‌بستند. در شهر وقتی کسی کنار خیابان به زمین می‌افتاد، همیشه ره‌گذری پیدا می‌شد که صورت مُرده را با دست‌مال‌اش بپوشاند.


هرتا مولر در حال سخن‌رانی

بعدها وقتی با اوسکار پاستیور حرف می‌زدم تا تبعیداش به ارودگاه‌های کار شوروی را بنویسم، تعریف می‌کرد که از یک مادر پیر روسی دستمال ِ سفید کتان دریافت کرد.

پیرزن می‌گفت، شاید شما دو تا، تو وپسرم، شانس بیاورید و به زودی به خانه‌هاتان برگردید. می‌گفت پسرش هم‌سن اوسکار است و به اندازه‌ی او دور از خانه اما در سمت دیگری در یک ارودگاه کار. اوسکار پاستیور به عنوان گدایی که از ‌گرسنگی تقریبا رو به موت بود، در ِ خانه‌ی او را زده بود، می‌خواست تکه‌ای ذغال سنگ را با کمی غذا معاوضه کند.

پیرزن او را به درون خانه‌اش راه داد و به او سوپ داغ داد و وقتی دماغ‌اش در بشقاب ِ سوپ چکه می‌کرد به او یک دست‌مال کتان داد که تا آن زمان کسی از آن استفاده نکرده بود. اوسکار پیستور برای این زن دو نفر بود: گدایی از همه جا بی‌خبر در خانه‌ی او و کودکی گم‌ شده در جهان.

در این دو شخص اوسکار خوش‌بخت بود و تحت فشار حرکات زنی که برای او هم دو نفر بود: یک زن روسی غریبه و مادری نگران با این پرسش: دست‌مال داری؟

می‌توان گفت خُردترین اشیاء، چه ترومپت باشد چه آکاردئون چه دست‌مال، متفاوت‌ترین چیزها را در زندگی به هم پیوند می‌دهند. می‌‌توان گفت اشیاء چرخ می‌خورند و در انحرافات‌شان چیزی دارند که تابع تکرار است: دور باطل. می‌توان به این باور داشت اما نمی‌توان گفت. اما چیزی را که نمی‌توان گفت، می‌توان نوشت. چرا که نوشتن عملی لال است، کاری است از سر به دست.

به دهان وقعی نمی‌گذاریم. در دیکتاتوری خیلی حرف زدم، اغلب به این خاطر که تصمیم گرفته بودم به ترومپت ندمم. اغلب حرف زدن نتایجی تحمل‌ناپذیر داشت. اما نوشتن در سکوت آغاز شد، روی پله‌های کارخانه. اتفاقی که افتاده بود، دیگر در حرف زدن به بیان نمی‌آمد، دست بالا ضمایمی بیرونی به بیان می‌آمد اما نه وسعت‌شان.

این‌ها را فقط می‌توانستم بی‌ صدا در ذهنم هجی کنم، در دور باطل کلمات به هنگام نوشتن. در برابر ترس ِ از مرگ با عطش به زندگی عکس‌العمل نشان می‌دادم. این گرسنگی برای کلمه بود.

فقط دَوَران کلمات می‌توانست وضعم را توصیف کند. این دَوَران کلمات چیزی را هجی می‌کرد که نمی‌شد آن را با دهان گفت. در دور ِ باطل ِ کلمات به دنبال آن‌ چه از سر گذرانده بودم می‌دویدم، تا این که چیزی سر بیرون آورد که پیش از آن نمی‌شناختم. به موازات واقعیت پانتومیم کلمات دست به عمل زدند.

پانوتومیم کلمات احترامی برای ابعاد واقعی قایل نیست، از اصل می‌کاهد و به حواشی بسط می‌دهد. دور ِ باطل ِ کلمات به آن چه از سر گذشته شتاب‌زده نوعی منطق ِ افسون شده می‌آموزد.

پانتومیم بی‌ملاحظه است و ترسو و همان‌قدر اعتیاد دارد که دل‌زدگی. درون‌مایه‌ی دیکتاتوری خود به خود دست در کار است، چرا که وقتی بدیهیات را کم و بیش بطور کامل از کسی دزدیدند، دیگر هیچ‌گاه بازنمی‌گردد.

درون‌مایه بطور ضمنی حضور دارد اما این کلمات‌اند که تصاحب‌ام می‌کنند. کلمات درون‌مایه را به هر کجا که بخواهند می‌کشند. دیگر هیچ چیز در جای خودش نیست و همه چیز حقیقت دارد.
طنین کلمه می‌داند که باید فریب بدهد، چرا که اشیاء با ماده‌ی اصلی‌شان فریب می‌دهند و احساسات با ایما و اشاره‌شان.

آن‌جایی که ِ فریب ِ ماده‌ی اصلی و ایما و اشاره‌ به هم می‌رسند، طنین کلمه با حقیقت ِ جعلی‌اش لانه می‌کند. هنگام نوشتن حرف از اعتماد نیست بلکه بیش‌تر حرف ِ صداقت ِ فریب است.

به نظرمی‌رسد اشیاء ماده‌ی اصلی‌شان را نمی‌شناسند، ایما و اشاره احساسات‌شان را و کلمات دهانی را که حرف می‌زند.

اما برای تضمین هستی‌ ِ خودمان به اشیاء، ایما و اشاره و کلمات نیاز داریم. هر چه بیش‌تر مجاز باشم از کلمات بهره بیرم، به همان اندازه آزادیم. وقتی دهان را ممنوع می‌کنند، می‌کوشیم از طریق ایما و اشاره و حتا از طریق اشیاء تاب بیاوریم. ایما و اشاره و اشیاء به سختی تن به تاویل می‌دهند، برای مدتی نامظنون می‌مانند.

می‌توانند به ما کمک کنند خفت را به شرافتی تبدیل کنیم که برای مدت زمانی نامظنون می‌ماند.
کاش می‌توانستم یک جمله برای آن‌هایی بگویم که در دیکتاتوری‌ها هر روز تا امروز شرافت‌شان را لکه‌دار می‌کنند، حتا شده جمله‌ای با کلمه‌ی دست‌مال. حتا شده این پرسش که دست‌مال دارید؟

ممکن است مسئله‌ی دست‌مال از همان ابتدا منظورش اصلا نه دست‌مال بل‌که تنهایی حاد آدمی است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

متنی بسیار خواندنی با ترجمه ای بسیار درخشان. مدتهاست که کیفیت تالیف و ترجمه در "زمانه " به نحو چشمگیری پایین آمده است. باید تدبیری اندیشید.

-- ابراهیم ، Dec 19, 2009 در ساعت 04:00 PM

ترجمه درخشان با نگارش نا درخشان.دستمال است نه دست مال!

-- بدون نام ، Dec 20, 2009 در ساعت 04:00 PM