رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
روایت‌های شخصی از نقض حقوق بشر در ایران

«مشکل پوشش‏ تو نیست، موضوع چیز دیگری است»

در ادامه سلسله برنامه‌های «روایت‌های شخصی از نقض حقوق بشر در ایران»، مهناز، جریان دستگیری‏اش توسط ماموران لباس شخصی را برای ما روایت می‌کند.

سلام. من مهناز هستم. بیست و چهار ساله، دانشجوی رشته‏ی ادبیات. امروز می‏خواهم روایت خودم را برای‏تان بگویم.

اصولا، خیلی اهل سیاست نیستم. زیاد از سیاست خوش‏ام نمی‏آید و خیلی هم خودم را قاطی این ماجراها نمی‏کنم.

موضوع از این‏جا شروع شد که من روز پنجشنبه، بیست و ششم دی‏ماه، با دوستم در خیابان انقلاب قرار ملاقاتی داشتم و برای دیدار با او به آن‏جا رفتم.

من و دوستم هر دو از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، بی‏خبر بودیم. من قرار بود نمایش‏نامه‏ای را که در دستم امانت بود، به دوستم برسانم. دوستم همراه مادرش بود، مادر او قرار بود به خانه‏ی پسرش برود. چون بچه‏ی پسرش تازه به دنیا آمده بود و می‏خواست برود برای مهمان‏های آن شب غذا درست کند.

من کمی زودتر رسیدم. چیزی که نظرم را جلب کرد، این بود که برخلاف پنجشنبه‏های دیگر که خیابان‏ها معمولا به دلیل مسافرت آخر هفته‏ی مردم، خلوت‏تر هستند، ترافیک عجیبی بود. طوری که در میدان فردوسی مجبور شدم از ماشین پیاده شوم و تا خیابان انقلاب را پیاده بروم.

وقتی نزدیک دانشگاه تهران رسیدم، متوجه شدم که تمام مامورین به آن‏جا ریخته‏اند. خیلی از آن‏ها لباس شخصی بودند. مثلا، یک نفر داشت زمین را می‏کند، ولی وقتی از کنارش رد می‏شدم، صدای بیسیم او را شنیدم. ماموران گشت ارشاد، اطلاعاتی‏ها، نیروهای انتظامی و هر جور ماموری که فکرش را بکنید، آن‏جا بودند.

این خیلی نظرم را جلب کرد. از همه بدتر، وقتی که راه می‏رفتم، همه‏ی ماموران مرا می‏پائیدند. من و هر کس دیگری را که از آن‏جا رد می‏شد. واضح و مشخص همه را می‏پائیدند و مواظب بودند.

خیلی کنجکاو شدم که موضوع چیست؟ قضیه‏ی این همه لباس شخصی که گُله گُله ایستاده‏اند، چیست؟ لباس شخصی‏هایی که از طرز نگاه‏شان، فرم تیب و قیافه‏شان و از صدای بیسیمی‏ که گاهی وقتی از کنارشان رد می‏شدیم می‏شنیدیم، خیلی خوب قابل تشخیص بودند.

خیلی کنجکاو شده بودم که این‏ها کی هستند؟ برای چه به این‏جا آمده‏اند؟ قضیه چیست؟

مقداری که بیشتر آن‏جا محض کنجکاوی قدم زدم تا دوستم هم برسد، خانمی از کنارم رد شد، آرام در گوش‏ام گفت: «ما هستیم» و رفت.

تعجب کردم که این قضیه یعنی چی؟ یعنی چه که این خانم به من می‏گوید: ما هستیم. کمی که جلوتر رفتم، این جمله را از آقا پسری هم شنیدم.

خیلی متعجب بودم که قضیه‏ی «ما هستیم» چیست. مردم از کنار هم که رد می‏شدند، می‏گفتند: «ما هستیم». انگار به هم کد می‏دادند.

خلاصه این که، بالاخره دوستم را سر قرار پیدا کردم و نمایش‏نامه‏اش را به او دادم. با ‏‏‏‏‏آن‏ها خداحافظی کردم و آمدم به این سر خیابان. چون خیلی از نگاه‏های مامورین ترسیده بودم، تصمیم گرفتم که به قول معروف، بی‏خیال این کنجکاوی‏ها بشوم.

آمدم سوار ماشین بشوم. ماشین نگه داشت و تا خواستم سوار شوم، چهار نفر مامور لباس شخصی با بیسیم افتادند دنبالم که: «خانم کجا؟» ماشین را رد کردند، رفت و نگذاشتند من سوار ماشین بشوم. مرا به سمت ماشین گشت ارشاد راهنمایی کردند. سوار ماشین شدم و دیدم دوستم و مادرش را هم آوردند.

خیلی وحشت کرده بودم. چون یک باره دویدند دنبال من و مرا طوری تا دم ماشین ارشاد اسکورت کردند، انگار که دزد یا یک مجرم سیاسی خیلی خطرناکی را گرفته‏اند.

رفتارشان خیلی وحشتناک بود. به محض این که مرا گرفتند، فوراً گوشی‏ام را هم از دستم گرفتند. در واقع گوشی‏ام را قاپیدند. من فقط فرصت کردم گوشی را خاموش کنم که نتوانند ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏داخل آن را بگردند. ترسیده بودم.

من، دوستم و مادرش سوار ماشین گشت ارشاد شدیم. چون ماشین ارشاد بود، فکر کردم که دوباره گشت ارشاد ما را گرفته است. گفتم که: آقا ببخشید، پوشش من مشکلی ندارد، هم مانتوم بلند است و هم اورکتم. مشکلی از نظر پوشش ندارم، تیپم کاملا اداری است. مقنعه سرم است.

گفتند: «نه، مشکل پوشش‏ات نیست. موضوع چیز دیگری است.» هرچه از آن‏ها توضیح خواستم، اصلا کسی توضیحی نمی‏داد. فقط کَت‏بسته مرا گرفته بودند و می‏گفتند باید ببریمت. هیچ کس هیچ توضیحی به ما سه نفر نمی‏داد.

چند خانم دیگر را هم گرفتند، سوار ماشین کردند و ما را به وزرا بردند. خیابان وزرا همان جایی که پایگاه گشت ارشاد است. به قول معروف «پایگاه مفاسد».

چند ساعتی ما را آن‏جا در بازداشتگاه نگاه داشتند، بند کفش‏، کیف‏، روسری و کمربندهای‏‏مان را از ما گرفتند. ما چند ساعتی در این بازداشتگاه بودیم، بدون این که حتا اجازه داشته باشیم به خانواده‏هایمان خبر بدهیم.

این را هم بگویم که طرف‏های ساعت چهار و نیم پنج ما را گرفتند و تا ساعت هشت و نیم ، نُه در بازداشتگاه بلاتکلیف بودیم. در این مدت هم اصلا نمی‏گذاشتند که ما آب بنوشیم یا به دستشویی برویم و یا چیزی بخوریم.
تا این که مامورین اطلاعات آمدند و شروع کردند یک به یک از همه‏ی ما بازجویی کردن.

مثلا، از من می‏پرسیدند: تو ماهواره توی خونه‏تون داری؟

گفتم: نه.

گفتند: دوستت چی؟ داره؟

گفتم: به من چه مربوط که دوستم دارد یا نه، بروید از خودش سوال کنید.

آقاهه سر من داد زد که : چرا جواب سربالا به من می‏دهی؟ در جواب هر سوالی که ازت می‏پرسم، فقط باید یک کلمه بگویی نه یا آره. وگرنه می‏اندازمت بازداشتگاه، نمی‏‏گذارم بروی، اذیتت می‏کنم و…

خلاصه شروع کردند به تهدید کردن. من هم تهدیدهای‏شان را باور می‏کردم. چون دیده بودم پیرزن هفتاد ساله‏ای را گرفته‏اند و چون آن خانم با آن‏ها جرو بحث کرده بود که چرا او را گرفته‏اند، محکم زده بودند توی گوش‏اش. طوری که یک طرف صورت این پیرزن باد کرده و زیر چشم‏اش قرمز شده بود.

با خودم می‏گفتم، ممکن است از این آدم‏ها هر کاری بربیاید. کسی که توی گوش یک خانم مسن می‏زند، پس قطعا ازاو برمی‏آید که مرا هم اذیت کند.

در هرحال، از من پرسیدند که دوستت ماهواره دارد یا نه؟ که گفتم: خبر ندارم باید از خود او بپرسید.

یا این که از من می‏پرسیدند: تو شیرین عبادی را می‏شناسی یا نه؟

گفتم: والا، من از نزدیک با ایشان هیچ آشنایی ندارم.

حتی نمی‏پرسیدند که تو اصلا در تظاهرات شرکت داشته‏ای یا نه؟ بلکه، مستقیما می‏پرسیدند: تو اصلاً برای چی در تظاهرات شرکت کردی و این که چه شعارهایی داشتی می‏دادی؟ با چه انگیزه‏ای آمدی؟ چه خواسته‏ای داری؟
برگه‏ای جلوی من گذاشتند و گفتند که این را پرکن. به سوالاتی که در این برگه هست، باید جواب بدهی.

بالای برگه نوشته شده بود: با توجه به این که ماده‏ی 129 قانون آئین دادرسی کیفری برای‏تان تفهیم شده است، به این سوال‏ها جواب بدهید.

گفتم: ببخشید من اصلا این ماده‏ی قانون را نمی‏شناسم. شما باید برای من توضیح بدهید که این ماده‏ی قانون چیست. وقتی که نوشته‏اید با توجه به این که این ماده‏ی قانونی برای‏تان تفهیم شده، شما باید اول آن را برایم تفهیم کنید، تا من به این سوال‏ها جواب بدهم.

آقایی که آن‏جا بودند که آقای جوانی هم بودند، با لحن خیلی تهدیدآمیزی گفتند: تو بنویس، من تفهیمت می‏کنم.
من هم نوشتم. البته در جواب این سوال که چه خواسته‏ای داری؟ نوشتم: می‏خواهم ماده‏ی 129 آئین دادرسی کیفری برای‏ام تفهیم شود.

ما را تا حدود ساعت‏های سه نیمه شب آن‏جا نگاه داشتند. به هیچ عنوان اجازه ندادند با خانواده‏های‌مان تماس بگیریم. کارت ملی‏ من و عده‏ی دیگری را گرفتند.

حدود‏های ساعت سه نیمه شب گفتند که می‏توانی بروی. وقتی از آن‏ها خواستم بگذارند به خانواده‏ام خبر بدهم که آن‏ها به دنبالم بیایند، گفتند که لازم نیست، آژانس بگیر و برو.

من از آن‏جا بیرون آمدم و چون موبایل خودم یک طرفه بود، ناچارا با موبایل یکی از کسانی که هم‏زمان با من آزاد شده بود، با خانواده‏ام تماس گرفتم و از آن‏ها خواستم به دنبالم بیایند.

مادر من هم که ناراحتی قلبی دارد. وقتی به خانه رسیدم، دیدم مضطرب و با حال خیلی بدی، گوشه‏ای افتاده است. رنگ و روی‏اش پریده و قلب‏اش هم درد گرفته بود.

خُب سابقه نداشت که من تا ساعت سه نیمه شب بیرون بمانم و هیچ‏کس خبر نداشته باشد، کجا هستم.
ماجرا به این صورت تمام شد. اما آن‏جا از من مثل دزدها و قاتل‏ها عکس گرفتند. مشخصاتم را روی یک تابلو نوشتند، پایین آن هم نوشته بودند: «تجمع غیرقانونی».

تمام مشخصات کامل مرا گرفتند و تهدید کردند که این‏ها را استعلام می‏کنیم و اگر دروغ باشد، چنین و چنان می‏کنیم و خلاصه این گونه تهدیدها.

از روز بیست و ششم دی تا به الان، موفق نشده‏ام کارت ملی‏ام را پس بگیرم. هرجا که می‏رویم، می‏گویند باید به پلیس امنیت بروی، پلیس امنیت می‏گوید، باید همان‏جایی که دستگیر شده‏ای بروی.
به آن‏جا هم که می‏روم، می‏گویند ما اجازه نداریم کارت ملی‏ات را فعلا پس بدهیم. برو فردا بیا، برو پس‏‏فردا بیا. همین‏جوری ما ویلان و سیلان یک کارت ملی شده‏ایم.

به هرحال مشخص شده بود که آن روز در خیابان انقلاب تظاهراتی بوده و عده‏ای هم جمع شده بودند. گویا تظاهرات‌شان هم بر علیه گرانی و افشای مفاسد اقتصادی بوده است.

فرض بر این که من حتا برای تظاهرات هم رفته بودم. خُب من یک شهروند هستم، حق اعتراض دارم.
اگر در آن تظاهرات هم شرکت نکردم، ولی مثل تمام شهروندان دیگر ایرانی به گرانی اعتراض دارم، به افشا نشدن مافیای اقتصادی و خیلی چیزهای دیگر اعتراض دارم. به همین رفتاری هم که با من به عنوان یک شهروند، می‏شود، اعتراض دارم.

ولی، چرا باید وقتی می‏خواهم اعتراض‏ام را بیان کنم، وقتی می‏خواهم حرف‏ام را بزنم، اطلاعاتی‏ها روی سر من بریزند، مرا مثل دزدها و قاتل‏ها با خود ببرند. برای‏ام پرونده درست کنند، عکس‏ام را بگیرند، تهدیدم کنند، با بی‏احترامی با من برخورد کنند و بعد هم سه و نیم نیمه شب، مرا رها کنند و بگویند: «برو خونه‏تون».

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خوب اینها برای این است که دیگر شما نگوئید از سیاست بدم می آید و سیاست چیز خوبی نیست . به همین دلیل باید حواست جمع باشد و ماهواره ها را دنبال کن و جاهائی که تظاهرات می گذارند نرو . یعنی در واقع باید متوجه باشی که باید سیاسی باشی .

-- farhad ، Mar 6, 2009 در ساعت 02:19 PM

یادم می آید اواخر دوران پهلوی هم که مثلاً دوران آزادی شده بود و اعتراض صنفی و حتی تظاهرات مردم مجاز بود، گشتهای لباس شخصی ممکن بود به کوچکترین چیز غیر عادی، بخصوص در جوانها، مشکوک شوند و فرضاً در کوهستان یا دشت و صحرا یا خیابان جلوی آن ها را بگیرند و سین جیم کنند.

اما یکی دو باری که مرا به خاطر سر و وضع اندکی غیر عادی در خیابان گرفتند، ماجرا فقط به چند دقیقه سین جیم کردن و بعد هم یک معذرت خواهی ختم شد و رفتند پی کارشان. گاهی احساس می کردم که این هم جزئی از «نمایش آزادی» بود که راه انداخته اند شاید که چهره ای دوستانه تر از گشت و بازرسی و ماموران به مردم ارائه دهند چون نمونه های مشابه اش را در موارد دیگر نیز می شد که ببینی.

البته سوال اصلی این بود و هنوز هم هست: اصلاً چرا باید حتی تا این حد نیز به مردم، بخصوص به جوانها گیر داد؟

اگر با اصطلاح "سیاستهای ایضائی" (املاء درست؟) آشنایی داشته باشید، چندان از این حرکات، چه در اوضاع نابسامان اقتصادی و چه در اوضاع آشفته سیاسی (که منجر به اوضاع اجتماعی به هم ریخته و خراب می شود!) تعجب نخواهید کرد هر چند که این آگاهی نه تنها از رنج و عذاب شما از اوضاع نخواهد کاست که حتی به آن خواهد افزود.

-- شاهدوست ، Mar 7, 2009 در ساعت 02:19 PM

از این دست اتفاقات هر ایرانی یک دوجینش را سراغ دارد. که البته مسبب این مدلش یک مشت آدم ابله الکی خوش هستند .
ضمنا لطفا کمی متون را تنظیم کنید که مصنوعی به نظر نیاید از حرفه ایهای مثل شما بعید است

-- امیر ، Mar 7, 2009 در ساعت 02:19 PM