تاریخ انتشار: ۱۸ فروردین ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

از ترس چه از ایران فرار کردم؟

علی

این مطلب از خاطرات زندگی یکی از گی‌های ایرانی است که از دست کسی که در ایران تعقیب و تهدیدش می‌کرده فرار کرده و در حال حاضر بیرون از ایران زندگی می‌کند.

▪ ▪ ▪

اسم من علی است. من در یکی از روزهای اردیبهشت، ساعت یازده شب در بیمارستانی در تهران، متولد شدم. مادر و پدرم هر دو کارمندانی با رتبه‌ی بالا بودند و تا سال‌ها تنها نوه‌ی پسری بودم. ما با پدربزرگ و مادربزرگ‌ام در یکی از محله‌های خوب تهران زندگی می‌کردیم. پدربزرگ‌ و مادربزرگ‌ام هر دو تحصیلات عالیه‌ی دانشگاهی در دانشگاه‌های معتبر اروپا داشتند و در تربیت من نقش مهمی ایفا کردند. از دوران کودکی انگلیسی و نیز آلمانی آموختم. پدرم خیلی خوش‌گذران بود و شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. مادرم رابطه‌ی خوبی با خانواده‌ی شوهرش نداشت. شش ساله بودم که تنها خواهرم به دنیا آمد. می‌توانم بگویم که مراقبت از او به عهده‌ی من بود. دوست‌اش دارم و یکی از دلایل فرار من از ایران همین نگرانی برای سرنوشت خواهرم است.

بچه که بودیم با پسرعمه و دخترعمه‌هایم بازی می‌کردیم. من عروسکی داشتم به نام نازنین خانم. بعد از مدتی ناچار شدم عروسک‌ام را به کسی ببخشم.

از پنج سالگی خواندن و نوشتن آموختم. در دوره‌ی آمادگی ریاضیات را هم یاد گرفتم. مدرسه رفتن من همراه با شروع جنگ بود. یادم می‌آید که با بچه‌های الان فرق داشتم. نگران جنگ و از دست دادن خانواده‌ام بودم. کلاس چهارم با پسری به اسم پرسیا دوست شدم. خیلی خوش لباس بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم دلم می‌خواهد پیش‌ام باشد. این یک حس جنسی نبود. سال بعد در کلاس پنجم از یک نفر دیگر خوشم آمد اما هیچ وقت با هم حرف نزدیم. در سال دوم راهنمایی موشک‌باران تهران به اوج خود رسید و مدرسه‌ها تعطیل شدند. ما هم مثل خیلی‌های دیگر از شهر بیرون رفتیم و در شهر دیگری مهمان شدیم. تابستان آن سال جنگ تمام شد. من از لحاظ درسی افت کرده بودم. سال سوم راهنمایی بودم و حس می‌کردم دچار بیماری غیرقابل علاجی هستم. دوران بلوغ من بود اما چیزی سر در نمی‌آوردم.

در مدرسه به دلیل رفتارم مرا اواخواهر صدا می‌کردند و به همین دلیل در انزوا بودم. الان هم همین احساس را دارم، حس تنهایی. به مرور با چند تا از هم‌کلاس‌هایم دوست شدم. یادم می‌آید که پاهامان را زیر میز به هم می‌زدیم. پدرم دوست داشت من دنبال ورزش‌های سنگین بروم اما من نقاشی دوست داشتم. یک بار وقتی که ده ساله بودم از رژ گونه‌ی مادرم به صورتم زدم. پدرم فهمید و من را شدیدا کتک زد و بعد به من گفت: «تو سگ هستی.» خیلی تحقیرم کرد. چیزهایی از خودکشی شنیده بودم. چند تا قرص والیوم خوردم و خوابیدم. مادرم متوجه شد و من را به بیمارستان رساندند.

فهمیده بودم که خانواده‌ام از من انتظارات زیادی دارند. وقتی همکلاس‌هایم مرا اواخواهر صدا می‌کردند می‌ترسیدم که روزی پدر یا مادرم این حرف را بشنوند. نمی‌دانستم چکار کنم. حتی هم‌کلاسی‌هایم که با من رابطه داشتند را کسی اواخواهر صدا نمی‌زد، فقط من را این‌طور صدا می‌زدند.

از آن زمان یک دنیای مجازی برای خودم درست کردم. من ۱۴ ساله بودم و انگلیسی و تا حدی فرانسه می‌دانستم. وقتی به دبیرستان رفتم دیگر حوصله درس خواندن نداشتم. در رابطه با هر چیزی جز درسم کتاب می‌خواندم، از حافظ تا به من بگو چرا در مجله‌های قدیمی خانه.

یک روز فکر فرار به سرم زد. عصر بود. از مدرسه برگشته بودم. یک کیف برداشتم و از خانه بیرون آمدم. گریه‌ام گرفته بود. خیابان را به طرف بالا می‌رفتم. در منطقه‌ای که پر درخت بود دو نفر را دیدم که تقریبا جوان بودند. حال عجیبی داشتم. دکمه‌های پیراهن‌ام را باز کردم و به بهانه‌ی سوال پرسیدن به طرف‌شان رفتم و پرسیدم: «چطور میشه رفت ونک؟»

یکی از آن دو گفت: «چرا دکمه‌هات بازه؟»

و یکی دیگر گفت: «همین رو باید بری بالا.» و بعد گفت: «چرا دکمه‌هات بازه؟»

من گفتم: «هوا گرمه.» البته با عشوه این را گفتم. قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می پرید. گفت: «بیا اینجا.» و به پهلو دستی‌اش گفت: «تو هم مراقب باش.»

هم ترسیده بودم هم هیجان داشتم.

یک دفعه زیپ‌اش را باز کرد و گفت: «بخورش.»

خیلی ناراحت شدم. انتظار داشتم من را بغل کند و ببوسد. حتی خودش لخت بشود تا من بدن‌اش را ببینم ولی حرف دیگری به من زد. بعد به من سیلی زد و گفت: «زود باش کار دارم باید برم.»

گفتم: «نمیخوام.»

شروع کرد به کتک زدن من و با من سکس کرد. خوشبختانه زود تمام شد. خیلی ترسیده بودم. گریه‌کنان به طرف خانه برگشتم. ساعت ۱۰ شب بود که رسیدم.

پدرم گفت: کجا بودی؟ و او هم مرا زد. ولی از این‌که به خانه برگشته‌ام ناراحت نبودم، خوشحال بودم. با این حال سه هفته بعد دوباره با یک نفر سکس کردم. آن موقع همیشه زود پشیمان می‌شدم و فاصله‌ی سکس‌ها خیلی زیاد بود. آن سال مردود شدم. سال بعد وقتی به مدرسه رفتم چند روز بعد از روز اول مدرسه گذشته بود. وارد کلاس که شدم دبیر زبان شروع به درس دادن کرد و از من پرسید کتابم کجاست. من هم به انگلیسی جواب دادم که امروز روز اول من است و تازه آمده‌ام. بچه‌هایی که کنارم بودند همه از این که من انگلیسی حرف زدم تعجب کردند. پچ‌پچ‌ها شروع شده بود. معلم پرسید از کجا انگلیسی یاد گرفته‌ام. گفتم انگلیسی را قبل از فارسی یاد گرفته‌ام.

وقتی کلاس تمام شد همه از من در مورد زبان پرسیدند. هیچ کدام از آن‌ها مرا نمی‌شناختند چون مردود شده بودم و آنها همه از من کوچک‌تر بودند.

آن زمان فکری به سرم زد و گفتم آمریکا بوده‌ام و الان هم پدر و مادرم آنجا هستند. این حرف آنقدر برایشان جذاب بود که همه برای دوستی با من سر و دست می‌شکستند. ولی فقط از یک نفر خوشم آمده بود که اسم‌اش داریوش بود. او پشت سر من می‌نشست. دیگر وقتی رفتارهای دخترانه از من سر می‌زد به من اواخواهر نمی‌گفتند. می‌گفتند از آمریکا آمده و هنوز با محیط آشنا نیست.

به هر حال موفق شدم با داریوش دوست شوم. صبح‌ها با هم دست می‌دادیم. وقتی به خانه می‌رسیدم با هم تلفنی حرف می‌زدیم. در کلاس دارای نفوذ شده بودم. چون مردودی بودم و درس‌ها برای‌ام تکرار می‌شد، نمره‌هایم خوب بود.

یکی از عموهایم مقیم انگلستان بود و گاهی به ایران می‌آمد. یک روز پسر عمویم به مادرش گفت: «حسن مثل گی‌ها است.» فکر کردم این اسم یک هنرپیشه است.

داریوش دختر بازی می‌کرد و این موضوع مرا آزار می‌داد. سال دوم دبیرستان من و داریوش با هم دعوامان شد چون با هم سکس کردیم و او دیگر نخواست با من دوست باشد. من دوباره مردود شدم.

آن زمان خیلی به تئاتر علاقه پیدا کردم. به همین خاطر به طرف پارک دانشجو کشیده شدم. برایم خیلی جالب بود که آن‌جا کسانی را دیدم که به من شباهت داشتند ولی مثل من نبودند، خیلی بی‌پروا بودند و آرایش می‌کردند. وقتی آنجا رفتم مورد توجه واقع شدم. از این توجه خوشحال بودم. با بعضی‌ها حمام می‌رفتم و با بعضی‌ها به محل کارشان. احساس خوبی داشتم و در عین حال مراقب هم بودم. در هفته یک‌بار به آنجا می‌رفتم. درسم خیلی خوب شده بود. احساس می‌کردم در حال درخشیدن هستم اما در سال چهارم دبیرستان، سال آخر، مدیر مدرسه آقای ---- به وسیله‌ی مهدی‌زاده که دفتردار بود، فهمید که من به پارک دانشجو می‌روم.

احمدزاده می‌خواست که با من رابطه داشته باشد ولی من از او خوشم نمی‌آمد. این موضوع باعث اخراج و ممنوع التحصیل شدن من به دلیل اشتهار به فحشا شد. به من گفتند حکم تو اعدام است. ولی ما فقط تو را اخراج می‌کنیم. گفتند باید به خانواده‌ات بگویی که بیایند مدرسه و پرونده‌ات را بگیرند. دنیا روی سرم خراب شده بود. پدرم آن زمان با یک زن دیگر در ارتباط بود و مادرم شدیدا از این موضوع صدمه دیده بود. خانواده‌ی پدرم هم از آن زن حمایت می‌کردند. من چیزی به مادر و پدرم نگفتم و به کلاس زبان رفتم به بهانه‌ی کلاس‌های کنکور.
زندگی مادر و پدرم در حال نابودی بود و توجهی به من نداشتند. در همان روزها مادرم خانه‌ای اجاره کرد و از پدربزرگ و مادربزرگ‌ام جدا شد. پدرم هم به خانه‌ی آن زن رفت و با او زندگی کرد.

من در کلاس زبان با پسری به نام حمید آشنا شدم که سه سال از من بزرگ‌تر بود. آن موقع بیست و یک ساله بودم و او بیست و چهار ساله بود. در بیست سالگی ازدواج کرده بود و بعد از چند ماه از هم جدا شده بودند. حمید همجنس‌گرا بود. خیلی جذاب بود. خب من هم جذاب بودم. مادر و ناپدری‌اش در شهرستان بودند و خودش در تهران مغازه داشت. خیلی خوشحال بودم که او را پیدا کردم. از من خواست با هم زندگی‌ کنیم، من قبول کردم.

زن سابق حمید دائم اذیت می‌کرد. او برایش پول می‌فرستاد اما او خیال می‌کرد پای زن دیگری در میان است. مادرش برای او زن گرفته بود که در تهران تنها نباشد اما نمی‌دانست که زندگی چند نفر را با این کار خراب کرده است.

در اسفند ۷۶ یک شب که من و حمید از سر کار برگشتیم و وارد خانه شدیم بعد از چند دقیقه در را زدند. حمید‌ در را باز کرد و چند مأمور با کت چرمی وارد خانه شدند. به ما دستبند زدند و دوتاشان من را به طبقه‌ی بالا بردند و سه نفر پیش حمید ماندند. خانه را گشتند. ما فیلم‌های وی.اچ.اس داشتیم و یکی از فیلم‌ها هم موضوع‌اش گی‌ بود. فیلم‌ها را دیدند و وقتی به آن فیلم رسیدند ما را کتک زدند و گفتند کار شما تمومه. حمید را بردند. من شوکه بودم و نمی‌دانستم چکار کنم که یکی از آنها به من گفت: ----- دوست داری؟ گفتم: نه . گفت: خفه شو --- --- --- ، و به من تجاوز کرد. بعد از او هم دومی به من تجاوز کرد. من دردی به آن شدت تا به آن وقت نداشته بودم. بعد که کارشان تمام شد، گفتند: تو چون مظلومی گفتیم همینجا تنبیه‌ات کنیم وگرنه مثل دوست‌ات اعدام می‌شدی. من همه‌اش دل‌ام می‌ریخت. بعد گفتند: «از این خونه گمشو بیرون.»

تنها کاری که توانستم بکنم این بود که به مادر حمید زنگ زده و گفتم پلیس آمده و حمید را برده است. چون قبلن هم زن حمید این کارها را کرده بود، خیال می‌کردم این‌بار هم کار اوست. مادر حمید گفت فردا خودش و یا ناپدری حمید به تهران خواهند آمد تا ببینند چه می‌توانند بکنند. تجاوز بدتر از مرگ است. نمی‌دانستم چطور با اتفاقی‌ که برایم افتاده بود برخورد کنم. حمید در زندان بود و من در خیابان. رفتم توی بلوار نشستم گریه کردم. حالم خیلی بد بود. صبح دوباره به خانه‌ی حمید رفتم تا بینم ناپدری حمید آمده یا نه. آمده بود و با حمید هم حرف زده بود. من همراه‌اش رفتم به وزرا. چند تا از همکارهایش هم آمدند. کسی از من دل‌جویی نکرد. همه به فکر حمید بودند. من هم همینطور، چون او فیلم سوپر داشت و امکان داشت اعدام بشود. به هر حال با رشوه حمید را آزاد کردند. من به حمید از کاری که با من کرده بودند، نگفتم.

ناپدری حمید هم گفت که درست نیست که شما بیشتر از این با هم باشید. به من گفت تو باید با خانواده باشی و علی هم دوباره ازدواج کند. خیلی حالم بد شد. از خانه‌شان بیرون آمدم. دلم برای خودم می‌سوخت. آن موقع بود که در پارک لاله رگ خودم را زدم. بهوش که آمدم در بیمارستان بودم. وقتی دلیل خودکشی‌ام را پرسیدند گفتم که از شهرستان آمده‌ام و پولم را دزدیده‌اند. پلیس هم آنجا بود و گفت آدرس و تلفن خانواده‌ات را بده که بهشان اطلاع بدهیم اینجایی. من زدم زیر گریه. گفتند به ما بگو چی‌ شده تا کمک‌ات ‌کنیم. گفتم امروز روز عروسی نامزد سابق‌ام است.

سعی کردند دلداری‌ام بدهند. من هم طوری رفتار کردم که قانع‌شان کنم که بگذارند بروم. مدتی در پارک‌ها ماندم و بعد تصمیم گرفتم به خانه‌ی مادرم بروم. دوران سختی بود. نزدیک عید بود که حمید به من زنگ زد. از شنیدن صدایش خوشحال شدم. از من خواست برای کمک به حساب و کتاب‌های سالانه‌ی مغازه به خانه‌اش بروم. قبول کردم ولی‌ دیگر آن احساس سابق را به او نداشتم. هیچوقت به او جریان آن شب را نگفتم. یادم نیست آن سال عید چه اتفاقی افتاد اما حوالی اردیبهشت تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم. دیگر هیچ سختی‌ای برایم سختی نبود. تیرماه به خدمت اعزام شدم.

قبل از رفتنم به خدمت، مادرم خانه‌اش را عوض کرد. پدرم هم آن موقع از زن دومش جدا شده بود. مادرم من و رفتارم را باعث جدایی پدرم و ازدواج مجدد او می‌دانست. همیشه به من می‌گفت: «از بچه‌های مردم یاد بگیر.» یک‌بار پدرم به من گفت آرزوی مرگم را دارد. عمه‌ام مساله‌ی گرایش جنسی من را به او گفته بود. گاهی با عمه‌ام خیلی سربسته درد دل می کردم.. فکر می‌کردم دوستم دارد و راز من را نگاه می‌دارد. اما اشتباه می‌کردم.

با رفتنم به سربازی توجه خانواده‌ام کمی بیشتر شد و با من مهربان شدند. خاطره‌ی تجاوز هنوز آزارم می‌داد. از حمید هم بدم آمده بود. او با یک پسر دیگر آشنا شده بود. به همه چیز فکر می‌کردم جز سختی‌های خدمت سربازی. در سی‌ام تیر ماه به آموزشی رفتم. هوا گرم بود. متاسفانه به آموزش سپاه افتاده بودم. یادم می‌آید کرم‌های ضد آفتاب را وقتی توی کیف‌ام دیدند مرا از صف بیرون کشیدند. چند تا عکس هم توی کیفم بود. عکس‌های عمو و زن عمویم که در آمریکا بودند و خیلی دوست‌شان داشتم. وقتی عکس‌ها را دیدند سرگروهبان گفت این‌ها چیست. گفتم عکس فامیل نامزدم هستند. نگاه او آنقدر سنگین بود که حد نداشت. پرسید تو نامزد داری. گفتم بله. ولم کردند، و بقیه‌ی روزهای آموزشی گذشت. بعد از آموزشی برای ادامه‌ی خدمت به تهران منتقل شدم.

لشگر ۲۷ رسول الله در سرخه حصار. خودم را یک مرد نامزددار معرفی کرده بودم که کسی به من و همجنس‌گرا بودنم شک نکند. همیشه نیاز به امنیت داشتم، چیزی که حتی امروز هم به دست نیاورده‌ام. واقعن معذب بودم. باید ریش می‌گذاشتم. گاهی یواشکی آرایش می‌کردم. دست خودم نبود، می‌خواستم جذاب باشم. یک روز مسوول مستقیم‌ مرا صدا کرد و گفت رفتار مردانه ندارم و پرسید آیا مطمئن هستم که مشکلی ندارم؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. بعد گفت که مرا درک می‌کند و با آرامی با من صحبت کرد. ترسیده بودم. گفت که از من خوشش می‌آید. هم شرم کردم هم ترسیدم. گفتم که نامزد دارم و نمی‌دانم که او از چه حرف می‌زند.

از آن به بعد دائم به بهانه‌های مختلف صدایم می‌زد به دفترش و پاهای‌ام را لمس می‌کرد. از این کارش بدم می‌آمد. یک روز به او گفتم که از این کاری که می‌کند بدم می‌آید. به من سیلی زد و گفت پس چرا فر مژه می‌زنی، و بغلم کرد. خواهش کردم که نکند. ولم کرد و روز بعد دو هفته بازداشتی برایم نوشت. به بازداشتگاه رفتم و دوستانم برایم قرص خواب‌آور می‌آوردند که بتوانم بخوابم.

بعد من را به جای دیگری منتقل کرد. کم‌کم با کادر محل جدید دوست شدم. زبان بلد بودم و به افسرهای وظیفه درس می‌دادم. آنجا با یک نفر دوست شدم. بعد از خدمت به حمید زنگ زدم و خواستم برایم کار پیدا کند. مرا به عنوان منشی خودش استخدام کرد. آن موقع وارد کار صادرات وسایل ماشین شده بود. یک‌ماه بعد از پایان خدمت سر کار رفتم ولی کار با حمید آزارم می‌داد مخصوصا مسایل خصوصی‌اش. بعد یکی از هم‌خدمتی‌هایم تماس گرفت و گفت در شرکتی کار می‌کند و با توجه به مهارت در زبان انگلیسی، می‌توانم آنجا کار کنم. مدرک تحصیلی نداشتم اما گفت مهم نیست.

چند ماه بعد در آن شرکت به عنوان تکنیسین کنترل کیفیت استخدام شدم. به خودم افتخار می‌کردم. در کلاس‌های فنی ثبت نام کردم و با نمره‌های‌ خوب دوره‌ی آموزش‌های فنی را طی کردم. اما کار کردن در محیط آن شرکت خیلی سخت بود. با جوش‌کارها کار می‌کردم و مرا جدی نمی‌گرفتند. شوخی‌هاشان گاهی جدی می‌شد و احساس ترس می‌کردم. می‌خواستم کارم را از زندگی‌ام جدا کنم. هر وقت فرصت داشتم به پارک دانشجو و حمام‌های عمومی و سینما می‌رفتم. در سال ۸۰ با شخصی به نام آرش دوست شدم که ده سال از من بزرگ‌تر بود. ورزشکار و کارمند بود. در پارک دانشجو با هم آشنا شدیم و با هم سوار تاکسی شدیم تا هر کدام ما را در مسیر خانه‌مان پیاده کند.

آرش آن شب تعقیبم کرد و آدرس خانه‌ی مادرم را یاد گرفت. بعد از مدتی هم محل کارم را یاد گرفت. من با این موضوع مشکلی نداشتم. ورزش هم می‌کردم. او به باشگاه من می‌آمد. بعد از مدتی شروع کرد به محل کار من سر بزند. وارد مسائل خانوادگی من می‌شد و این موضوع به شدت آزارم می‌داد. همه جا گفته بودم پدر و مادرم خارج از کشور هستند و خودم با عمو و زنش و دخترش زندگی می‌کنم. آرش خیلی دلش می‌خواست درباره‌ی من بداند و نمی‌خواستم. بعد از مدتی احساس کردم بیش از حد مزاحم من می‌شود. در شرکت مسوول کنترل کیفیت شده بودم و خیلی‌ها سعی می‌کردند به من تعرض کنند. حتی یک شب که در شیفت شب کار می‌کردم یکی از پرس‌کارها من را به دیوار توالت کوبید و خواست با من سکس کند. با شدت با او برخورد کردم. حتی موضوع را به ‌معاونت اجرایی گزارش کردم. ولی نتیجه‌ای جز بدنامی برای من نداشت.

آرش هروقت نیاز به سکس داشت دنبالم می‌آمد. از او و از خودم بدم آمده بود. هر بار قبول نمی کردم همراهش بروم سر کار من می‌آمد ‌و آبرویم را می‌برد. ناچار کارم را ول کردم. می‌خواستم از همه دور شوم و حتی از تهران بروم. تصمیم گرفتم به بندر عباس بروم. بلیط گرفتم و رفتم. وقتی به آنجا رسیدم با تعجب دیدم که اسمم را پیج می‌کنند. به اطلاعات مراجعه کردم، گفتند شما باید برگردید تهران. خیلی ترسیدم. وحشت کردم. ولی کارمند اطلاعات گفت که نگران نباشم. نمی‌دانستم چه شده. ساعتی بعد برگشتم. توی فرودگاه امیر را دیدم. تعجب کردم. گفت که او را دست کم گرفته‌ام. شوکه شده بودم. گفت کسانی که در اطلاعات بندرعباس کار می‌کنند از دوستان قدیم او هستند. آنجا بود که فهمیدم اسیر شده‌ام. فهمیدم که چقدر بدبختم و چقدر تنها.

آن شب از ترس با او سکس کردم. هر وقت با او سکس می‌کردم می‌رفت و تا یکی دوماه پیدا نمی‌شد.

سال بعد به عنوان پیشخدمت هتل در یک هتل معروف شروع به کار کردم. به آرش هم چیزی نگفتم. گفتم زبان درس می‌دهم. هتل خوبی بود. دائم کار می‌کردم و کارم را دوست داشتم. با مردم در تماس بودم. تیپ خوب می‌گرفتم و بعد از کارم به سینما و یا پارک می‌رفتم. به مرور کلاس‌های هتل‌داری را هم گذراندم و مدرک گرفتم. چند بار کارمند نمونه شدم و توانستم مدیر رستوران بشوم.

متاسفانه آرش محل کارم را یاد گرفت. محله‌ی ما عوض شده بود ولی آنجا را هم یاد گرفت. یک‌بار مرا در پارک دانشجو دید و خیلی ناراحت شد چون گفتم برای پیدا کردن دوست به آنجا رفته‌ام. به او گفتم نمی‌تواند من را اسیر کند. روز بعد با اقوام من تماس گرفته بود و به آن‌ها در این مورد حرف‌هایی زده بود. به من هم زنگ زد و اطلاع داد. اقوام به من گفتند که دیگر به خانه‌شان نروم و تماس تلفنی هم نگیرم. بعد از آن، به هتل هم زنگ زد و با حراست در مورد من صحبت کرد. مدیریت هتل مرا خواست و گفت که مشکل‌ساز شده‌ام و باید رفتارم را تغییر دهم.

نمی‌دانستم چه کنم. خواهرم آن موقع دانشگاه می‌رفت و مادرم سکته قبلی کرده بود. حال پدرم هم چندان خوب نبود. به حراست هتل مراجعه کردم و به آقای ---- گفتم که دختری را به من معرفی کند برای ازدواج. این تنها کاری بود که آن زمان به فکرم رسید. این‌طور از همه چیز خلاص می‌شدم. در کمال تعجب دیدم که او خواهرزن خودش را معرفی کرد. او مسلما می‌دانست که من چه مساله‌ای دارم. به هر حال آن دختر را دیدم و دور از چشم خانواده‌ام از او خواستگاری کردم و آن‌ها قبول کردند. آن دختر که اسمش را می گذاریم الهام، به من تلفن می‌زد و حرف‌های عاشقانه می‌زد. من درک نمی‌کردم. از ورزش و همه‌چیز سیر شدم. به شدت لاغر شده بودم. مساله را به مادرم گفتم و گفتم که اصلن این الهام را دوست ندارم و نمی‌توانم ازدواج کنم. به او گفتم که باید برای یک‌بار هم که شده از من حمایت کند. در آن موقع اقوام هم حرف هایی که از آرش شنیده بودند را به پدرم گفتند. پدرم دیگر با من حرف نزد.

خوشبختانه مادرم قبول کرد به خانواده‌ی الهام زنگ بزند. به آن‌ها گفت که این‌ها به درد هم نمی‌خورند. خودم به الهام گفتم که من گی‌ هستم. دیگر برایم مهم نبود در کل هتل چه پشت سر من بگویند. تا آن موقع هیچ‌وقت رابطه‌ی جنسی زیادی نداشتم. بعد از این ماجرا احساس آرامش کردم و وارد دنیای گی‌های تهران شدم و با پیدا کردن رفیق‌های گی‌ به آرامش می‌رسیدم. حرف‌های دیگران هم برایم مهم نبود. در سی و یک سالگی قبول کردم که گی هستم. اما آرش راحتم نمی‌گذاشت. خواهرم در حال ازدواج کردن بود و من باید به فکر آبروی خانواده‌ام می‌بودم. باز تصمیم گرفتم با آرش مدارا کنم.

من گی‌-لایف و پارتنرها را دیده بودم، کسانی مثل شاهین و احمد که با هم در یک خانه زندگی می کردند. شریک زندگی هم بودند، با هم مسافرت می‌رفتند، برنامه‌های زندگی‌شان را با هم تنظیم می‌کردند. رویای من این جور زندگی بود. دلم می‌خواست من هم کسی را داشتم که به من علاقه داشت. عاشق من بود و زندگی کردن با من را دوست داشت. من سکس را دوست داشتم اما دوست نداشتم کسی من را وسیله‌ی لذت‌جویی خودش قرار دهد. دوست نداشتم وسیله باشم. یک آدم به شدت عاطفی هستم. اما آرش هیچ‌وقت مرا جایی دعوت نمی‌کرد. هروقت سوار ماشین‌اش می‌شدم زود سکس می‌خواست.

در پارک لاله، دور حوض، برای جوان‌ترها در رابطه با تجربیاتم و گی- لایف صحبت می‌کردم. خانواده‌ها هم دوست‌مان داشتند. من، عرسیا، پژمان، شایان، مهدی، مجید، ناصر، ماندانا و خیلی بچه‌های دیگر. مدتی بود که بچه‌ها با پارتنرهایشان به مهمانی‌ها می‌آمدند. هر چند بعضی اوقات عمر زندگی مشترک بچه‌ها کوتاه بود ولی برای فرهنگ‌سازی خیلی خوب بود. سال ۸۷ نزدیک تولدم آرش شب دنبالم آمد. مشروب گرفته بود. مهربان‌تر از همیشه به من مشروب داد و من هم خوردم. بعد از من خواست که با او به خانه‌اش بروم. قبول کردم. آن شب از من خواست فقط با دهان او را ارضا کنم. او هم همین‌کار را برای من کرد. بعد از او خواهش کردم من را به خانه برساند.

روز بعد زنگ زد و گفت که دوباره می‌خواهد مرا ببیند. من هم قبول کردم. به من گفت که واقعیت را در مورد خانواده‌ام می‌داند و یا باید با او دوست باشم و یا برایم مشکل ایجاد خواهد کرد. از این تهدید به شدت بدم آمد. دو ماه بعد با حسین آشنا شدم. بدون این که رابطه‌ی جنسی با هم داشته باشیم، با هم دوست بودیم و هم را دوست داشتیم. دوباره سر و کله‌ی آرش در محله‌ی ما پیدا شد. یک روز موقعی که حسین مرا با ماشین رسانده بود خانه او را آنجا دیدیم. حسین به من گفت که با او حرف می‌زند. آرش به او گفته بود که حرفی ندارد با او بزند و اضافه کرده بود من با این کاری ندارم، تو هم وقتی خوب --- بندازش بره.

حسین مرا دلداری داد و گفت که اهمیتی به حرف‌های آرش ندهم. وقتی که حسین رفت، تلفن من زنگ زد. آرش بود. داد می‌زد و به من فحش می‌داد. گفت همین امشب کاری می‌کند که خودم به پایش بیفتم. قادر نیستم با کلمه احساس آن لحظه‌ام را توصیف کنم. ساعت حدود یک نیمه شب بود که آمد و زنگ همسایه‌ها را زد و به هر کدام که در را باز کردند گفت علی --- است، و رفت.

نمی‌دانم فردای آن روز چطور سر کار رفتم. آنجا هم دائم زنگ می‌زد و داد می‌زد. بالاخره مجبور شدم با او حرف بزنم. به او گفتم از کارهایی که با من کرده خیلی اذیت شده‌ام. گفتم اگر من را دوست دارد باید کمی به من وقت بدهد. آرام شد و گفت که من را دوست دارد و قبول کرد که به من کمی وقت بدهد تا فکر کنم.

من حسین را دوست داشتم و دلم نمی‌خواست او را که به من آرامش می‌داد و خوشحالم می‌کرد، به خاطر آرش از دست بدهم. آرش مدتی نبود اما اواسط زمستان همان سال پیدایش شد. نزدیک روز والنتاین بود. لپتاپ‌اش را بیرون آورد و گفت خواستم هدیه‌ات را اول نشانت بدهم و بعد برایت بفرستم. دوباره یک فاجعه اتفاق افتاده بود. او از اورال سکس من با خودش فیلم داشت. گفت یک کپی برای بابا و عمویت می‌فرستم و یکی هم برای هتل. بعد رفت.

آن شب با این که هوا سرد بود خانه نرفتم. خواستم خودم را بکشم ولی نتوانستم. روز بعد به هتل رفتم. چند روز بعد دو تا از همکارانم مرا صدا کردند و گفتند کسی آمده و فیلمی از من را نشانشان داده. به آرش زنگ زدم و گفتم از جان من چه می‌خواهی. گفت، تو را. گفتم، با این کارها با زندگی هردومان بازی می‌کنی. گفت، نه، پدر و مادرت، همکارانت، خواهرت و محمد هم بازی هستند.

گفتم، به من وقت بده. تا عید تقریبا یک ماه مانده. می‌توانیم با هم به سفر برویم. گفتم هر کاری می‌کنم اما نمی‌توانم با این کارهایی که کرده دوستش داشته باشم. گفت به خاطر این که موجی است و به خاطر داروهایی که می‌خورده ناخواسته این کارها را انجام می‌دهد. ولی باز قبول کرد که یک ماه وقت بدهد.

از طرف دیگر، اسم من در لیست سیاه هتل رفته بود. حراست بعد از ماجرای فیلم، به شدت با من مشکل پیدا کرده بود. اگر من را دستگیر می‌کردند خواهرم که همان روزها قرار بود با عشق زندگی‌اش ازدواج کند، بدنام می‌شد، آرزوهایش از دست می‌رفت. بدون خداحافظی از ایران رفتم. سی و شش ساعت توی قطار گریه می‌کردم. فکر می‌کردم آرش تعقیبم می‌کند. الان دو سال است از ایران دورم، و هنوز سرگردان.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

متاسفانه در ایران نه تنها مسئله نیاز جنس موافق به شکلی سو استفاده شونده در امده که رابطه جنسهای مخالف نیز همین روال را دارد
وقتی دستگاه حمایت کننده از جامعه اجازه خطا داشته باشد همه جامعه را به همراه خود متجاوز و زور گو خواهد کرد
از سوی دیگر هیچ قانون مدونی حتی برای این قشر اسیب پذیر جامعه موجود نیست و من فکر می کنم بهترین راه برای این قشر از جامعه تن دادن به جراحی یا خروج از ایران است
برای بسیاری از ایرانیها و نه تنها همجنس گرایان ایرانی این اخرین راه است
برای زندگی پر مشقت این دوست ناراحتم و ارزو دارم بتواند به زودی آرامشی را که به دنبال آن است را بیاید
با اینکه او به ظاهر تصور می کند قوی نیست اما باید دل شیر داشت تا اینهمه فشار و زور و توهین را تاب اورد
علی جان قوی باش و امیدوار

-- مسیح ، Apr 7, 2010

همین که این جنایات نوشته و منتشر میشود یک گام به جلو است

-- بدون نام ، Apr 7, 2010

ببخشید؟ تن دادن به جراحی ؟ یک همجنسگرا چه چیزی را باید جراحی کند به جز ذهن دوست بیسواد و دشمن متعصب؟

-- ساقی قهرمان ، Apr 7, 2010

علی جان واقعا نشان دادی که چقدر صبر و استقامت در زندگیت به خرج دادی، چه بسا من اگر جای تو بودم تا به حال خودکشی کرده بودم یا آرش را می کشتم..
ممنونم زمانه.

-- eX ، Apr 7, 2010

be brave you are brave so you can tolerate god is with you

-- kamyab ، Apr 7, 2010

یک داستان پردازی بیمارگونه. احتمالا نویسنده نه تفاوت همچنسگرائی و تجاوز جنسی را میفهمد و نه حتا ارزشی برای بدن خود قائل است. حیف وقتی که صرف خواندنش کردم.
سرکار گذاشته شده

-- بدون نام ، Apr 7, 2010

دوست عزیز من یک دختر 30 ساله هستم همجنسگرا نیستم امسال دکتر میشوم و کار و زندگی مثلا خوبی دارم ولی باورتون نمی شه که از دست فامیل که مرتب تو کارم دخالت میکنند و پافشاری به ازدواج من دارند زندگیم مختل شده نمیدونم کی از لحاظ فکری مردم ما باز می شوند و دست از دخالت و کوته بینی بر می دارند

-- بدون نام ، Apr 7, 2010

kheili kheili motasefam..az Radio Zamaneh kamaale tashakoro mikonam baraye inke ejazeie enteshare in goone dastanha ra midahad.
kheili kheili mamnoon

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

ببخشید یعنی چی یکی از "گی" های ایرانی؟ خوب بنویسید " همجنس گرا" . با همین کاراتون لغت های غیر فارسی رو در فارسی رایج میکنید.

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

نمی دونم خارج از ایران کجا هستی، ولی تو خیلی از کشورهای دیگه این دیدگاه عقب مونده و نفرت انگیز درمورد افراد همجنس گرا وجود نداره و اونها می تونن آزادانه روابط داشته باشن و از زندگیشون مثل هر آدم دیگه ای لذت ببرن. امیدوارم که تو هم بتونی جایی رو برای موندن انتخاب کنی و از سرگردونی دربیای و از قابلیتها و مهارتها و استعدادت استفاده کنی تا جا بیفتی و یک زندگی معمولی و آرام و شاد اونجوری که لیاقتش رو داری، برای خودت درست کنی و کسی رو پیدا کنی که تو رو واقعاً دوست داشته باشه و خوشحالت کنه

واقعاً تأسف انگیزه که ذهن مردم جامعۀ ما هنوز انقدر در مورد افراد همجنس گرا بسته است و حکومت دیکتاتوری جمهوری اسلامی هم مانعی است بر سر تغییر این فرهنگ، باز کردن این مسأله، صحبت کردن آزادانه در مورد همجنس گرایی و روشن کردن ذهن مردم

-- وبلاگ یادداشتهای برفی ، Apr 8, 2010

تجربه مشابه ای داشتم با این تفاوت که دوستی که دوسال باهاش زندگی کرده بودم بعد از اینکه رابطه به مشکل خورد و من جدا شدم بغیر از اینکه پولی که طلب داشتم پس نداد بلکه دوست جدیدش که از ماموران محترم اطلاعات بود برای تهدید فرستاد و با دستبند بازداشتم کرد که انتقام گرفته باشه، در کشوری که اکثریت حقوقی ندارند برای رعایت شدن چه انتظاری از رعایت حقوق اقلیت است

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

یه سری یه پسره کم سن نزدیک 20 تو خیابون پرید جلو ماسین با یه حالت زنانه گفت "اقا ببخشیدا چه جوری بگم!! میتونم ... بخورم؟!" مارو میگی اون موقع 23-24 سالمون بود پیاد شدم فحش خار مادر کشیدم بهش بعدا پشیمون شدم منتها وقتی این جور ادمارو میبینم چت میزنم دسته خودم نیست حالا یا متعصب یا هر چیز دیگه ای این کار چندش اوره

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

علی جان، سلام، من یک پسر 22 ساله ام و از هفت سال پیش یک دوستی کاملن دوسویه را با (م) دختری که همه ی هستی من است آغاز کردم، (ن) دوست دختر (م) و من همجنس گراست، اما من و (م) گرچه خودمان با این گونه احساسات همجنس گرایانه میانه ای نداریم اما آنقدر از مشکلات همجنسگرایان در ایران این سرزمین ظلم های ابدی آگاهیم که با هم عهد کرده ایم تا آنجا که در توانمان هست و نیست به (ن) کمک کنیم تا دخترِ زندگیش را بیابد و عاشقانه در کنار هم زندگی شان را آغاز کنند، ما اجازه نخواهیم داد که کسی کوچکترین تعرضی به حقوق انسانیِ (ن) بکند؛ او همیشه دوست ما خواهد ماند و ما نه به عنوانِ دوستانِ یک همجنسگرا بل که به عنوان انسان های دوستِ یک انسان هماره یار و پشتیبان (ن) خواهیم ماند، به امید روزی که همه همجنس گرایان به حقوق انسانی خود در همه جای دنیا دست یابند، گرچه ما نا همجنس گرایان هم در این کشور ظلم های ابدی ایران، کم از همجنس گرایان مورد آزار و نقض حقوق انسانی مان نبوده ایم. تمام تلاش مان را خواهیم کرد تا فردیت زیبای خودمان را به این جمعیت وحشیِ غاصبان حقوق ملت غالب کنیم. برایت آرزوی دورانی پربار و وفقِ مرادت دارم...

-- Aydin ، Apr 8, 2010

این داستان یک کمی توش دروغ هم بود

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

توی ایران برنگردکه یا اعدام میشی یا تجاوز.بچسب زندگیتو بکن مثل بقیه.اینقدرم هم نق نزن قوی باش.هر کشور اروپایی بهت پناهندگی میده.ج اسلامی خطرناکترین کشوردنیا برای همجنسگراهاست.به مردسالمش تجاوز میکنندچه برسه به گی

-- بدون نام ، Apr 8, 2010

دوست عزیز من همجنسگرا نیستم ولی شجاعت شما را بعنوان یک انسان مقید به زندگی خانوادگی ستایش می کنم. نیمی از مسایلی که شما متحمل شده اید بخاطر حفط آبروی خانواده تان بوده است. اما شرم باد برآنهائی که از شما و امسال شما سوء استفاده کرده اند. کما اینکه بعد از انتخابات هم از این موارد (سوء استفاده و هتک حرمت) زیاد داشته ایم . بقول چارلی چاپلین کسیکه تورا دوست بدارد هیچوقت چشمانت را نمی گریاند! قوی باش، ترس را پشت سر بگذار و به امید خدائیکه تورا تا این لحظه حفظ کرده برای بدست آوردن زندگی مورد علاقه ات تلاش کن.

-- ّفرهاد ، Apr 8, 2010

با عرض معذرت بیشتر شکل یک داستان پورنو می ماند.

-- رضا ، Apr 8, 2010

salam ali joon khobi?kheyli narahat shodam adamye kheyli namardi peydam mishe ama to ghavi basho b zendegit edame bede barat arezooye moafaghiyat mikonam.

-- parsa ، Apr 8, 2010

من واقعا براي اين جامه سنتي مذهبي زهوار در رفته متاسف هستم

-- J ، Apr 8, 2010

من هم يك همجنس خواه هستم_اما به دليل مسايل خانوادكي و فرهنك نميتونم به خواسته جنسيم برسم_نميدونم اينكه آدم به طور ذاتي به هم جنس خودش مايل باشه كناهه?مكه ذات آدم رو خدا مقدر نكرده?خيلي مضطربم_كمكم كنيد

-- سهيل ، Apr 8, 2010

آقا یا خانم بدون نام اون بالا می فرمایند: «ج اسلامی خطرناکترین کشوردنیا برای همجنسگراهاست.به مردسالمش تجاوز میکنندچه برسه به گی». یعنی از نظر ایشون افراد همجنس گرا "سالم" نیستن و تنها روابط میان افراد دگرجنس خواهه که سالم به حساب میاد!؟! اینجور دیدگاهها و طرز فکرهاست که باید سعی کنیم عوض کنیم و یه کم منصفانه تر باشیم

-- یادداشتهای برفی ، Apr 8, 2010

خیلی متاثر کننده بود. امیدوارم بتونی از یک کشور درست حسابی اجازه اقامت بگیری. مشکلات شما همجنسگراها ابعاد ویژه ای داره و تا کسی نخونه و نشنوه نمیتونه بفهمتشون

-- بدون نام ، Apr 9, 2010

در پاسخ به سهیل، خدا وجود ندارد که ذات آدم را مقدر کرده باشد یا نکرده باشد

-- همجنس گرا ، Apr 9, 2010

فقط یک ساعت خودتان را جای علی بگذارید، بعد قضاوت کنید. همه ی ما مسئول هستیم. این که مسئولیت فردی خودمان را فراموش کنیم، رژیم، جامعه و کوفت و زهر مار را مسئول بدانیم، کار راحتی است. انگار خودمان جزء مردم نیستم. شما به کسانیکه هم جنس گرا هستند، چگونه برخورد می کنید؟ خیلی برای شما عادی است که با این افراد سر و کار داشته باشید؟ که فرزندانتان با آنان نشست و برخاست داشته باشند؟ جرف مفت زیاد شنیدم ولی وقتی که پای عمل می رسد، از مرتچع ترین آدمها هم مرتجع تر می شویم. مسئولیت فردی را باید در همه جا بکار برد... می گوید بروید خودتان را به دست جراح بدهید، چون چاره ای نیست. ببخشید آقای مسیح، خواهش می کنم یک سنجاق به آن ... مبارک بزنید، می فهمید، دنیا دست کیست. عوض این که بگویم ما شما را تنها نمی گذاریم، دست در دست شما با ارتجاع، تفکر ارتجاعی و ... مبارزه می کنیم. از کیسه ی خلیفه می بخشیم.
علی جان، کار بسیار خوبی کردی که نوشتی. امیدوارم بتونی دوستان خوبی پیدا کنی. موفق باشی

-- گلی ، Apr 9, 2010

تو چه جهنمی داریم زندگی(!) می‌کنیم واقعا...

-- ع ، Apr 10, 2010

در نوشته های ایشون تناقض به وفور مشاهده میشه!!!

-- Edwin ، Apr 11, 2010

خوشحالم که اکثریت افرادی که اینجا کامنت گذاشته اند مثل اکثریت مردم متحجر و بی سواد ایرانی نیستند
امیدوارم هرچه زودتر شریک زندگی تو پیدا کنی! خیلی احساساتی هستی باید کسی رو پیدا کنی که هم خودت رو و هم گذشته دردناکت رو درک کنه!

-- نیلوفر ، Apr 18, 2010

از آنجا که شما با یک نویسنده طرف هستید نمی توانید که با حقه های نویسندگی او را گول بزنید .کسی که خاطرات مینویسد اولا از آرزو هایی که داشته صحبت میکند هیچ اشاره ای نشد در ضمن انسان پس از هر ۱ سال که عقایدش تغییر می کند که اشاره ای نشد و تمام عقاید شخصی او در تمام سنین یکی بود

-- هما ، Jul 25, 2010

متن جالبی بود ولی خیلی درام بود.مشکل ما همجنسگراها این که راه زندگی را یاد نگرفتیم و فکر میکنیم هر روز باید با یکی باشیم.ما هم مثل زن و شوهرا باید واسه خودمون ملاکهایی قرار بدیم مثلا خودم که تو رابطه ی اولم شکست خوردم ولی تو رابطه ی دوم موفق شدم و کاملا به دوست پسرم عشق می ورزم.سن بالایی هم ندارم 19 سالم هست و الان 2 ساله زندگی عالی دارم و کسی هم سر از زندگیم در نیورده چون تابلو بازی در نیوردم.در ضمن اخلاق نسبت به همه ی خصوصیت ها ارجعیت دار چون اخلاقه هست که به عشق تداوم می بخشه و جاودانش میکنه.در کل به اصطلاح گی بودن به معنی هم خواب شدن با 100 ها آدم و هرزگی نیست

-- پسر صورتی ، Sep 9, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)