تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

دیشب خواب دوستم را دیدم؛ حسام میم

پیام شیرازی

دیشب خواب دوستم را دیدم؛ حسام میم. اولین‌باری که حسام را دیدم با هم راهنمایی می‌رفتیم. پدرش افسر ارتش بود و با مادر حسام از تهران به شیراز منتقل شده بودند. ریاضی‌ من بهتر بود و املای حسام بهتر از املای من. زنگ ریاضی‌ که می‌خورد می‌آمد پیش من جایش را با بغل‌دستی‌ من عوض می‌کرد. من سر نیمکت می‌نشستم و بغل دستی‌ام مثل همه‌ی بچه‌ها عشق سر نیمکت نشستن داشت. تا حسام از یک ردیف جلو اشاره می‌کرد، این پسر بغل‌دستی من، مثل کش قیطونی می‌پرید و می‌رفت سر نیمکت تا حسام بیاید پیش من وسط بنشیند که سر کلاس ریاضی‌ کمکش کنم. وقتی‌ امتحان داشتیم، من دیگر کارم را بلد بودم. جواب‌ها را آنقدر بزرگ می‌‌نوشتم که حسام از دور به‌خوبی ببیند. روزهایی که املا و انشا داشتیم ماجرا برعکس بود. من می‌رفتم جایم را با شاگرد وسطی کنار حسام عوض می‌کردم تا بهره‌ای از استعداد حسام در املا و انشا ببرم. هیچ‌کدام از ما علاقه‌ای‌ به فوتبال نداشتیم. برای همین زنگ‌های ورزش تنها توی کلاس می‌نشستیم و ریاضی‌ تمرین می‌کردیم. هر سه‌سال راهنمایی‌ هر روز پیش هم بودیم. بعد از زنگ آخر من با سرویس می‌رفتم خانه و حسام هم با مادرش می‌رفت. یک‌روز حسام از من خواست به خانه‌شان بروم تا با هم درس بخوانیم. وقتی‌ رفتیم پدرش خانه نبود. مادر حسام حسابی‌ پذیرایی‌ کرد و ما هم توی اتاق حسام سرگرم خواندن ریاضی‌ بودیم. مادر حسام می‌گفت توی این چندسال که به شیراز منتقل شده‌اند حسام دوست صمیمی‌ نداشته است و از این بابت خیلی‌ خوشحال بود که ما باهم صمیمی بودیم.

چندصفحه که نوشتیم حسام گفت «خسته شدم» و رفت روی تختش دراز کشید و از من هم خواست که کنارش دراز بکشم. سرش را روی بازوی من گذشت و هردو به سقف نگاه می‌کردیم.

در دبیرستان، حسام که املا و انشایش خوب بود رفت رشته‌ی ریاضی‌، و من که ریاضیاتم خوب بود رفتم رشته‌ی تجربی‌. کم‌تر همدیگر را می‌دیدیم. او شاید دوست‌های جدید پیدا کرده بود. شاید هم ریاضیات‌شان از من خیلی بهتر بود.

سال آخر دانشگاه در بخش گوش و حلق و بینی،‌ مردی بیهوش و سالخورده بیمار من بود. روز اول او را همراه یک خانم به بخش آوردند. خانم تا با من حرف زد من را شناخت و پرسید، «پسرم، تو دوست حسام نیستی‌؟» هردو خوشحال شدیم؛ مادر حسام از این که آشنایی توی بیمارستان پیدا کرده بود، و من از این که یک دوست قدیمی‌ را پیدا کردم.

حسام در دانشگاه آزاد مهندسی‌ می‌خواند. چون می‌دانستم آشنای دیگری ندارند، شب‌ها از بخش خودم می‌رفتم یک‌سر به پدر حسام می‌زدم به این امید که شاید حسام هم بیاید برای دیدن پدرش و ما باز دیداری تازه کنیم ولی‌ پدرش به بیمارستان دیگری‌ منتقل شد و من هم پدر و مادر حسام را دیگر ندیدم تا این که چندماه پس از تمام شدن درسم خود حسام را توی تاکسی دیدم. سر صحبت را با خوشحالی‌ باز کردم. از پدرش پرسیدم و حسام هم تشکر کرد از کمک توی بیمارستان و گفت که پدرش چندماه پیش به‌خاطر سرطان حنجره از دنیا رفته است. دیگر حرفی‌ به ذهنم نمی‌رسید که بگویم. مسیر حسام کوتاه بود و زود پیاده شد. موقع پیاده شدن شماره‌یٔ موبایلش را داد که عصر آن روز با او تماس بگیرم. زنگ که زدم دعوت کرد بروم خانه‌شان. با خنده گفتم: «بازهم سئوال ریاضی‌ داری، آقای مهندس؟» آرام خندید و گفت: «آره! خیلی‌ زیاد.»


نشانی‌ جدیدشان را نداشتم برای همین یک جایی‌ قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. از آنجا تا خانه را پیاده رفتیم. توی راه حسام کمی از خودش گفت که هنوز مهندسی‌اش تمام نشده و مادرش شیراز نیست و برگشته به تهران برای کارهای حقوقی درگذشت پدرش. گفت یکی‌ از همکلاسی‌های دانشگاهی‌اش هم آن شب می‌آید و دور هم خوش می‌گذرد.

وقتی رسیدیم حسام شام را آماده کرد و دوست حسام یک سیگاری بار گذاشت. از حسام پرسیدم: «ازدواج کردی؟» همان‌طور که غذا درست می‌کرد زیر چشم یک نگاه انداخت و با پوزخند گفت: «ازدواج! نه نکردم.»
شام را که خوردیم تا نیمه‌های شب گپ زدیم و از گذشته، آینده، تاریخ و سیاست، از همه‌ی این چیزها حرف زدیم. حسام هم سیگاری‌هایی‌ که دوستش درست کرده بود را پک می‌زد و دودش را یک‌وری می‌داد تو هوا. هنوز سیگاری‌ها تمام نشده بودند که حسام گفت: «من خسته شدم می‌رم دراز بکشم» و به دوستش هم گفت اگر می‌خواهد بخوابد برای او توی هال رختخواب هست. به من هم گفت می‌توانم توی اتاق خودش بخوابم. وقتی‌ رفتم توی اتاقش همه‌چیز مثل موقعی بود که راهنمایی می‌رفتیم، فقط تختش بزرگ‌تر شده بود.

حسام روی تخت دراز کشیده بود و از این زندگی‌، از ترس و از خفقان می‌نالید. توی اتاق حسام به‌غیر از تختش جایی‌ دیگر برای خوابیدن آماده نکرده بود. همان‌طور که از گذشته تعریف می‌کرد و می‌نالید گفت: «دیدی آخرش ریاضی‌ تو ما را به کجا رسوند؟» لبه‌ی تخت نشستم و گفت: «ولی من از املا و انشای تو استفاده نکردم.» همان‌طوری که حسام بالشش را درست می‌کرد گفت: «هیچ‌وقت دیر نیست.»

بعد از سال‌ها دوباره دوتایی کنارهم دراز کشیدیم. حسام دست من را صاف کرد و دوباره سرش را روی بازویم گذاشت، ولی‌ این‌بار سقف تاریک بود و ما به یکدیگر نگاه می‌کردیم؛ با دودلی؛ باترس. و این آخرین دیدار من با حسام بود تا دیشب در خواب.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خوب که چی؟

-- بدون نام ، Jul 24, 2010

خوب که چی ندارد آقا/خانم بدون نام! ین صفحه دگر باش هاست و این حکایت خلاصه ای از زندگی یک همجسنگراست.
برای من که خیلی جالب بود. اما مسئله ای که هست من هیچ همجنسگرایی را ندیده ام (منظورم در ایران است) که انقدر با ذهنی پاک و کودکانه به این مسئه فکر کند یا بیانش کند.
اصلا این داستان واقعی است؟

-- محمد ، Jul 25, 2010

جالب بود.مرسی پیام جون:-)

-- kaveh-SF ، Jul 25, 2010

نفهمیدم!

-- بدون نام ، Jul 25, 2010

یعنی‌ اگه کسی‌ ازدواج نکرده تو رویاهای بچگیش گیر کرده ... یه چیزیش می‌شه؟

اینطوری فقط زندگی‌ افراد دیگه رو سر زبونا میندازین

-- حمید ، Jul 25, 2010

به این سبک نوشتن باید گفت شکار موقعیت. نویسنده چقدر ساده یک فضای عاطفی عمیق و پر ابهام را برای ما شکار کرده است. کار خوبی بود. ممنون.

-- مازیار ، Jul 25, 2010

جالب بود من و خیلی از همجنس گرا های ایرونی که نو جوونیمون را تو ایران گذروندیم انبانی از این خاطرات و احساسات سر حورده داریم من به شخصه سالهاست که فرانسه هستم و دیگه احساسات و نیاز هام رو سرکوب نمی کنم چه جامعه ای بهتر از اینجا اما هرگز فراموس نمی کنم صد ها هزار همجنس گرا که تو جامعه بیمار ایران عذاب می کشند کاش می شد کاری کرد در هر صورت اطلاعات رسانی زمانه قابل تقدیره

-- بدون نام ، Jul 25, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)