تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
نگاهی به رمان «مّدِراتو کانتابیله»، نوشته مارگریت دوراس

می‌خواستم که شما مرده باشید!

مهتاب سعیدی

«مدراتو کانتابیله» داستان عشقی‌است که چهره می‌نماید، اما سیراب نمی‌کند و تشنگی و حسرت ، آهسته آهسته انسان را می‌فرساید و پیش می‌آید.


«آن دبارد»، همسر مسئول فروش کارخانه‌ی ذوب آهن در یک شهر کوچک است که هر جمعه پسرش را برای درس پیانو، نزد معلم می‌برد. خانه‌ی معلم نزدیک کافه‌ای‌ست که درست در فصل نخست رمان، در آن یک قتل اتفاق می‌افتد. قتلی از پیش اندیشیده شده؟ قتلی که قاتل، عاشق است و به خواست معشوق و در اوج عشق این کار را انجام داده است؟ قتلی از سر ملال و سکوت که هر دو دیگر هیچ چیزی برای گفت‌وگو نداشتند؟

«هر طور که دلتان می‌خواهد تصور کنید، اهمیتی ندارد.» این پاسخی‌ست که شوون از پس تمام پرسش‌ها و دیدارها و تشنگی‌های «آن»، به او می‌دهد. شوون چیزی را بی‌اهمیت می خواند که مبدأ تغییر فصل زندگی «آن» و شروع درگیری در داستان است. همه‌ چیز با صدای فریادی و سپس همهمه در حوالی کافه آغازمی‌شود. درست در هنگام درس پر از خشونت معلم پیانو. اما درس که تمام می‌شود، «آن» بی‌اختیار خودش را به کافه می‌رساند و چشم‌اندازی که روز بعد و روزهای بعد هم او را دوباره به کافه می‌کشاند:

«در انتهای کافه، در نیمه‌ی تاریکی سالن عقب، زنی بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. مردی روی او دراز کشیده، به شانه‌هایش چنگ انداخته بود و به ارامی او را صدا می‌کرد: عشق من. عشق من.

مرد به سوی جمعیت برگشت و نگاه کرد و مردم چشمانش را دیدند. هر گونه حالتی از آن رخت بربسته بود، به جز حالت صاعقه‌زده، محونشدنی و سرخورده هوس او. پلیس وارد شد. زن می‌فروش در کنار پیشخانش با وقار ایستاده بود و انتظار می‌کشید. گفت: سه بار تلاش کردم که به شما زنگ بزنم.
کسی گفت: زن بیچاره.

آن دبارد پرسید: چرا کشته؟
- معلوم نیست.

مرد، غرق در هذیان خویش، روی تن بی‌جان زن می‌غلتید.»

مدراتو کانتابیله، ص ۲۹

همین رفتار است که برذهن «آن دبارد» می‌نشیند و او را رها نمی کند، قاتلی که بی‌اعتناء به مرگ، پیکر معشوق را در آغوش می‌‌کشد. مرگی که خود فاعل آن بوده‌است. چرا؟

همین یک کلمه - چرا- امان آن دبارد را می‌برد و او را روز بعد، دوباره به کافه می‌کشاند. روز بعد ، زن می‌فروش می‌گوید:

«شوهر داشت و سه بچه. دائم‌الخمر هم بود. با این ترتیب آدم تعجب نمی‌کند»

به یاد بیاورید که در صحنه‌ی قتل هم دوراس او را با وقار توصیف کرده بود و حالا این شیوه‌ی قضاوت که به راحتی زن معشوق- مقتول را به حکم عرف محکوم می‌کند و می گذرد، هوش دوراس را در کاربرد تک تک کلمات بیشتر عیان می‌کند و این هوش در انتهای روایت بر مخاطب بیشتر عیان می‌شود. در فصل ششم که «آن» با شوون در مشروب‌خواری زیاده‌روی می‌کند و در انتهای فصل هفتم که در اتاق فرزندش، دور از چشم میهمانان بالا می‌آورد و دو روز بعد – در فصل هشتم - که به شوون اعتراف می‌کند که من چند روز است که مشروب را شروع کرده‌ام و انگار زیاده‌روی کرده‌ام.

به موازات این، در نظر بگیرید، ارتباطی را که به تدریج بین شوون و آن دبارد شکل می‌گیرد و چیز ناشناخته‌ای که شعله می‌کشد و بی‌قراری و سردرگمی که دوراس استادانه، زیبا ، شاعرانه و حسرت‌برانگیز در فصل هفتم روایت می‌کند. انگار آن دبارد در راه شناخت قتل و عشق و جنونی که اتفاق افتاده خود به نوعی تبدیل به همان زن می‌شود که مرده بود. این تصویر در آخرین سطرهای داستان به زیبایی ساخته می‌شود:

«آن دبارد این دقیقه را صبر کرد. بعد کوشید که از روی صندلی بلند شود. توانست و بلند شد. شوون به جای دیگری نگاه می‌کرد. مردها، باز هم از گرداندن نگاه‌شان به سوی این زن خیانتکار خودداری کردند. برخاست.
شوون گفت: من می خواستم که شما مرده باشید.

آن دبارد گفت: من مرده‌ام.
صندلی‌اش را به صورتی دور زد که دیگر نتواند با یک حرکت بنشیند. سپس قدمی به عقب برداشت و به سوی در چرخید. دست شوون هوا را شکافت و روی میز افتاد. اما آن دبارد که دور شده بود، آن را ندید.»

همان، ص ۱۱۹

اما چرا آن دبارد مرگ را زندگی می کند و آن زن دیگر واقعا می‌میرد؟
تنها به یک دلیل! چون آن دبارد می‌ترسد و آن زن بهای همه‌ چیز را پرداخت و تا انتها رفت.

«آن دوباره گفت: من می ترسم.

شوون جواب نداد.

آن دبارد تقریبا فریاد زد: می‌ترسم.

شوون باز هم جواب نداد. آن دبارد دولا شد تا حدی که تقریباً پیشانی‌اش به میز بخورد و ترس را پذیرفت.

شوون گفت: پس باید در مرحله‌ای که هستیم بمانیم.

و افزود: گاهی باید پیش بیاید.»

همان، ص ۱۱۸

این تغییر تدریجی و آرام آن و شوون را می‌بینید؛ پذیرفتن شکست برای «آن» از فریاد به سکوت است و برای شوون از سکوت به حرف زدن. انگار این‌ها، دو خط موازی هستند که قرار نیست به هم برسند. و البته اتفاق برای این‌ها هم تدریجی و آرام می‌افتد؛. مدراتو کانتابیله؛ اصطلاحی که معلم پیانو در فصل اول، به زور در گوش پسرک فرو می کرد؛ ملایم و آوازی.

در حالی‌که با تمام اما و اگرهایی که شوون در مورد زن معشوق- مقتول می‌گوید، با وجود تمام نمی‌دانم‌ها این جمله بارها تکرار می‌شود:

«آنها زمان زیادی با هم گفت‌وگو کرده‌اند تا به این نقطه رسیده‌اند.»

اما رابطه‌ی «آن» و شوون در کمتر از ده روز به نتیجه‌ می‌رسد؛ تمام می‌شود. و البته با شکل تجریدی همان خواست؛ من می‌خواستم که شما مرده باشید!

اما این استحاله در ابعاد دیگر رابطه آن و شوون هم اتفاق می افتد؛ آیا مرد از ابتدا آمده بود که زن را بکشد؟
شوون در پاسخ آن دبارد فقط می گوید: نمی دانم. من هم مثل شما چیزی نمی‌دانم.

اما شوون هم به خاطر کارکردن در کارخانه شوهر آن دبارد، و حضور در میهمانی کارمندان کارخانه در خانه «آن» از پیش او را می‌شناخته و حتی با توصیف‌هایی که از شب میهمانی می‌کند، مجذوب آن بوده است. «مجذوب» درست همان کلمه‌ای که شوون در مورد کیفیت نگاه مرد قاتل- عاشق به زن دیگر به کار می‌برد.

توجه دارید به این تکرارها؛ چه در موتیف‌ها و چه در تک تک کلمات و اجزا و هوش عجیب دوراس در اقتصاد کلمات و متریال؟

اما با این وجود همان طور که در مورد رابطه‌ی قبلی، در این رابطه هم نویسنده اصلاً دخالت نمی‌کند و تنها دوربینش را بر گوشه‌ی تاریک کافه‌ای می‌چرخاند؛ روی میز. و دست‌های زن و مردی که در کنار هم دراز می‌شوند، می‌لرزند؛ اما می‌ترسند به هم چنگ زنند و یا دوربین را می چرخاند و باز: «آن دبارد باز کاری را که نتوانسته بود بکند، انجام داد. چنان به او نزدیک شد که لب‌هایشان بتوانند به هم برسند. لب‌ها سرد و لرزان، درست با همان آئین چند لحظه پیش دست‌ها، تنها برای این که این کار انجام شود، روی هم قرار گرفتند. این کار انجام شد.»

همان، ص ۱۱۷

افسوس زمان جادو گذشت و طلسم عطر تند ماگنولیاها باطل شده و این دو هیچ نکرده‌اند و عشق هوس‌انگیز و عریان دور شده است. با وجود سردی و نگاه دوربینی که در کل کار دیده می‌شود، جادوی عاطفه و عشق دوراس را با کلمات در فصل هفتم به یاد بیاورید؛ بی‌آنکه برای لحظه‌ای حتی از قوانین نظرگاه دوربینی‌اش تخطی کند. و در نهایت این شما هستید که با نگاه خودتان روایت دوراس را قضاوت می‌کنید و در ذهن به اتمام می‌رسانید. شاید به خاطر همین ویژگی است که رضا سید حسینی، مترجم این کتاب، آثار دوراس را آثاری می‌داند که به کلی تسلیم خواننده‌ی خویش هستند؛ بی کم و کاست، افسون شده و افسون‌گر.

«مدراتو کانتابیله» با ترجمه رضا سید حسینی، برای نخستین بار در سال ۱۳۵۲ توسط کتاب زمان منتشر شد و انتشارات نیلوفر در سال ۱۳۸۰، برای دومین بار ان را تجدید چاپ کرد و چاپ سوم این کتاب را همین ناشر در سال ۱۳۸۷ روانه بازار کتاب کرد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)