تاریخ انتشار: ۳ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
خاطرات و خطرات - بخش ۴

«موقعیت را دریاب»

حمید صدر
http://www.hamidsadr.com

بعد از اینکه دوستان همخانه‌ای تفاهمی نسبت به مشکل من نشان ندادند، تصمیم گرفتم از این پس از درد دل کردن با آنها بر سر میز صبحانه (در روزهای یکشنبه) پرهیز کنم. مصر که دیگرهیچ حرف جدی در باره مشکلاتم با آنها نزنم چند بار فقط طرح کردم که قناری من علاقه ای به خواندن ندارد. آن‌هم به دفعات تا این که آنها مصمم شدند مشکل قناری مرا از طریق رجوع به یک متخصص حل کنند.

البته راجع به موضوع عریانی آن دختر خانم و تظاهرات ایشان در جلسه حوزه جبهه ملی امروزه جور دیگری فکر می‌کنم. به نظرم می‌رسد که وی با «پرووکاتسیون» خود یک جورهائی حق داشت. با در نظر گرفتن اتفاقاتی که بعدا در ایران رخ داد، باید گفت که ما و حوزه سیاسی‌مان درآن زمان نه فقط «راه حل» نبودیم، بلکه حتی در بهترین حالت بخشی ازمسئله محسوب می‌شدیم. ما قصد داشتیم خود را رها کنیم، ولی نمی دانستیم از چه؟

یادداشت دیگری که بعد از این ماجرا در دفترمربوطه وارد کرده‌ام به موضوع «عجیب وغریبی» می‌پردازد که بعدها فهمیدم خیلی هم عجیب و غریب نبوده است. عازم فرانکفورت بودیم تا به عنوان نماینده کنگره در نشست سالانه‌ی کنفدراسیون شرکت کنیم. محمد نیز (معروف به محمد مسلمان) که نماینده دانشجویان مسلمان برلین در این کنگره بود، همراه ما شد.

در بین راه از او سوال کردیم نظر سازمان‌های دانشجویی مسلمان در باره‌ی بحران فعلی کنفدراسیون چیست؟ محمد از صندلی عقب جواب داد که دانشجویان مسلمان در این‌باره نظر مشخصی ندارند. از او پرسیدیم، اصولا چه آینده‌ای را برای آینده ایران پیش‌بینی می‌کند؟ محمد هم نه گذاشت و نه برداشت وبی آنکه لحظه‌ای درنگ کند، جواب داد: سازمان او معتقد است که باید یک حکومت اسلامی بر سرکار بیاید.

اردی (اردلان ارشاد، صاحب ماشین و کسی که مثل من نماینده فراکسیون جبهه ملی در این کنگره بود) مصر بود بداند حکومت اسلامی مورد نظر محمد با بزهکارانی مثل ما چه رفتاری را در پیش خواهد گرفت. محمد هم جواب داد، حکومت اسلامی با شما بر اساس شریعت رفتار خواهد کرد.

اردی پرسید: مثلا برای ما آبجوخورها چه مجازاتی در نظر گرفته شده؟
محمد جواب داد: چند ضربه شلاق.

و در صورت تکرار؟

تعداد بیشتری ضربات شلاق.

و در صورت زنا؟

محد جواب داد: سنگسار.

و برای همجنس‌بازی؟

اعدام.

و اگر آدمی دزدی کند، حکومت اسلامی با او چه می‌کند؟

محمد گفت: بستگی دارد به مقدار دزدی و تکرار آن. به تناسب، اعضای بدن دزد قطع می‌شود. این حکم می‌تواند حتی به قطع پای چپ و دست راست دزد هم منجر شود.

ما به همین ترتیب نظر او را درباره‌ی اقتصاد اسلامی، حقوق زنان، بانکداری در اسلام، نظام سرمایه‌داری و سیاست خارجی و... پرسیدیم. محمد هم بدون اینکه ازخنده‌ها و کنایه‌های ما آرامش خود را از دست بدهد، به پرسش‌های ما پاسخ می‌داد. تمام طول راه سربه‌سر او می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم، اما او، ابدا.

مایل نیستم واژه‌ای را که با آن عقاید محمد مسلمان را در دفتر یادداشت خود تفسیر کرده‌ام، در اینجا تکرار کنم. چون فقط نشان می‌دهد که ما در آن زمان چقدر از مرحله پرت بوده‌ایم و پیش‌بینی محمد چقدر منطبق بر واقعیت بوده است. اما حکومت اسلامی او در آن موقع (پنج سال پیش از استقرار جمهوری اسلامی) چنان غیر واقعی به نظر می‌رسید که من بعد از شرح این گفت‌وگو آن را با واژه آلمانی Hirngespinst (خام فکری محض) تفسیر کردم.

موقعیت را دریاب!

اینکه چرا ما ایرانی‌ها نتوانستیم مثل بقیه دانشجویان خارجی بعد از سرنگونی رژیم دیکتاتوری در زادگاه خود بمانیم و دوباره به زندگی در تبعید محکوم شدیم، به یک نوعی درلابه‌لای سه حکایتی که در بالا ذکرآن رفت، قابل درک است. سوال این است که چرا ما از درک آن عاجز بودیم. آنچه که ما را این چنین نابینا می‌ساخت، چه بود؟

عینک ایدئولوژیک؟ کلیشه‌های ساده دوست و دشمن؟ برای مثال تساهل و مدارای بیش از حد ما در ارتباط با گروه‌های اسلامی یکی از آن موارد بود. این هم دلایلی داشت: بخشی از این گروه سال‌های طولانی جبهه ملی را خانه خود فرض می‌کردند و از این جنبش به مثابه یک محیط مساعد برای رشد افکار خوداستفاده می‌کردند.

وقتی‌ که گروهکی به نام جبهه‌ ملی سوم (به رهبری بنی‌‌صدر و قطب‌زاده) از جبهه ملی درخارج انشعاب کرد، ما مسئله را دست کم گرفتیم. همان‌طور که وقتی نهضت آزادی (به رهبری مهدی بازرگان) سال‌ها قبل از این واقعه از جبهه‌ ملی در داخل جدا شده بود، کسی زنگ خطر را نشنید.

این دو حرکت به‌ ما نشان می‌داد که آب ما با آنها دیگر در یک جوی نمی‌رود. اما آنها را کماکان در چارچوب جنبش مصدق می‌دیدیم. اشتباهی که عواقب سهمناک آن بعدها معلوم شد، چرا که دقیقا همین دو گروه بودند که نیروهای سکولار جامعه و به‌خصوص جبهه ملی را پس زدند و جاده صاف‌کن جمهوری اسلامی خمینی شدند.

البته از این بابت چیزی هم نصیب‌شان نشد. بازرگان، نخستین رییس دولت موقت انقلاب پس از بر باد دادن آبرو و حیثیت، بعد از شش ماه از قدرت کنار گذاشته شد، (و قبل از وفات از مردم طلب مغفرت کرد). بنی‌صدر، اولین رییس جمهور حکومت جمهوری اسلامی مجبور شد در پوشش زنانه از کشور بگریزد و قطب‌زاده اعدام شد.

سوال اصلی اما این است که چه چیز آن موقع مرا از درک اهمیت این سه تجربه اخطاردهنده غافل می‌کرد؟ فکر می‌کنم اشکال کار در طرز فکر خود من بود.

اگرچه آن زمان از مدل‌های عامی و سطحی مارکسیستی در مورد تحول و تکامل تاریخ فاصله گرفته بودم (در آن موقع بیشتر با تزهای «ویتفوگل» در خصوص نقش آب در جوامع زیر سلطه استبداد شرقی و نظریه‌ی «شیوه‌ی تولید آسیایی» کارل مارکس مشغول بودم)، اما همچنان حاضر نبودم بیرون از چارچوب «جهان بینی» مارکسیستی به مشکلات اساسی جامعه خود فکر کنم. این کورذهنی مانع از این شد که ما در آن زمان مشکلات تحول دموکراسی در ایران را ببینیم و برای حل آن تدابیر مناسبی بیندیشیم.

انحراف از راه و برنامه‌ی مصدق، که به صراحت بربی‌چون و چرا بودن استقرار حکومت قانون ودموکراسی در ایران تاکید داشت، با مبارزه مسلحانه آغاز نشد، بلکه منشا آن در سال 1968 بود. از آن زمان بود که شروع کردیم در مورد امکان تحولات رادیکال در جوامع دنیای سوم خیال پردازی کنیم. در آن میان آنچه به‌حساب نمی‌آمد تنگناها و چهارچوب‌های اضطراری این جوامع برای رشد و تحول بود. ما می‌خواستیم بدون مشارکت جامعه، همه چیز را از بنیان زیر و رو کنیم: همه چیز همین الآن! و فکر می‌کردیم که ساختارهای کهنه جامعه با یک سوت ما به‌رقص در خواهند آمد.

گروه کمونیستی درون جبهه ملی که بدون اطلاع ما در نقش رهبری جبهه ملی خارج با فداییان خلق در ایران به یک Cordiale Entante رسیده بود، تصور می‌کرد انقلاب می‌تواند با توسل به تروریسم و خشونت، سوسیالیسم را در ایران مستقر کند. این در حالی بود که فداییان خلق با الگوی لنینی و استالینی، ما، مصدق و جنبش جبهه ملی را، به عنوان دشمن طبقاتی ارزیابی می‌کردند و دموکراسی را اسب ترویای طبقه بورژوازی می‌دانستند.

زمانی‌که در بیستم دسامبر 1973، یکی از کماندوهای «جبهه‌ی رهایی بخش باسک» اتومبیل «کاررو بلانکو»، نخست وزیر اسپانیا را با انفجار یک بمب به هوا فرستاد. رفقای عزیز من که هنوز به ظاهر پیرو راه مصدق بودند، آشکارا به جشن و پایکوبی پرداختند، چرا که این اقدام تروریستی می‌توانست «خطر» رفرم دموکراتیک را که از طرف جانشینان فرانکو در اسپانیا در پیش گرفته شده بود، متوقف سازد.

زمانی که در سال 1974، خوان کارلوس پادشاه اسپانیا متعاقب بیماری فرانکو، زمام دولت را در دست گرفت، دوستان ما اندوه و تاسف خود را پنهان نمی‌کردند. چون از دید آنها، گذار آرام به لبیرالیسم که با مرگ فرانکو (2 نوامبر 1975) عملا صورت گرفت، می‌توانست از وقوع انقلاب ممانعت نماید و یا آن را دچار وقفه سازد. بعدها بارها به پیرمردهای اسپانیایی فکر کردم که بی‌رحمانه به ریش من خندیده بودند و حق را به آنها می‌دادم.

از سال 1975 تا 1977 در ایران جنبش اعتراضی چشمگیری مشاهده نمی‌شد. رژیم شاه، ایران را جزیره ثبات و آرامش می‌نامید و اتفاقا در این مورد چندان هم بی‌ربط و نادرست سخن نمی‌گفت. وی با مشت آهنین و با اتکا به درآمد رو به افزایش نفت حکم می‌راند و نفس‌کش می‌طلبید.

سرکوب خونین سازمان‌های مسلح را پشت سر گذاشته بود و دو سازمان پیرو مشی مسلحانه، فداییان و مجاهدین خلق به شدت ضربه خورده بودند. شرایط سخت پس از ضربات مهلک، سبب شده بود که کادرهای باقی‌مانده این دو سازمان به جای تجدید نظر به تصفیه در درون خود بپردازند. شایع بود که برخی از کادرها، نه از سوی رژیم، بلکه به دست همزمان خود به قتل رسیده‌اند.

مواجهه با چنین شرایطی در خارج از کشور انشعاب در کنفدراسیون را تشدید کرد. تلاش فراکسیون جبهه ملی که می‌خواست با دست زدن به آکسیون‌هایی چون اشغال سفارتخانه‌ها یا تحصن در دفاتر رادیو و تلویزیون، جلو این روند را بگیرد، نقش و تاثیر بسیار اندکی داشت.

در آن زمان از آنجایی که امکان ادامه تحصیل در برلین برایم میسر نبود، به وین بازگشتم و در جوار رشته شیمی، در رشته علوم سیاسی نیز ثبت نام کردم. با تحصیل این دو رشته امیدوار بودم که بتوانم در آینده با یکی از آنها تلاش معاش را در ایران با ادامه نوشتن ادغام کنم، اما آنچه مانع تحقق این خواست شد، در وهله اول شرایط به شدت بحرانی اپوزیسیون در خارج بود. سکوت در ایران وضع را تحمل‌ناپذیر می‌ساخت. به این جهت درآکسیونی درگیر شدم که به‌طور غیرمنتظره گرد و غبار زیادی به راه انداخت.

اشغال سرکنسولگری ایران در ژنو

اینکه آن محل یکی از مراکز مخفی ساواک در اروپا به شمار می‌آمد، موضوعی بود که خود ما را نیز ما شگفت‌زده کرد. بیش از سه هزار مدرک سازمان امنیت ایران که بر روی اکثر آنها مهر «خیلی محرمانه» خورده بود، به چنگ ما افتاد. کار من در این آکسیون (بالاخره فرصتی شد تا بتوانم دخالت خود را در یک اقدام «قهرمانانه» علنی کنم) این بود که مدارک به دست آمده را به مکانی امن منتقل کنم.

دوستی که داخل یک کوچه در نزدیکی کنسولگری با اتومبیل منتظر بود، تصور نمی‌کرد که من بتوانم برای بار دوم با محموله‌ای دیگر به سراغش بروم و با همان اولین کیسه حاوی مدارک از محل دور شده بود. زمانی که موفق شدم دومین بخش اسناد را از سد پلیس (که کنسولگری را محاصره کرده بود) رد کنم، اتومبیل دوست را در محلی که باید، ندیدم.

بدبختانه جیب‌های کت شیک دوستی که به من قرض داده بود، خالی بود. در حین پرسه زدن در اطراف دریاچه ژنو بارها با تنها سکه‌ای که در جیب کت پیدا کردم، شماره تلفنی را که در اختیارمان گذاشته بودند، گرفتم ولی در آن سوی خط کسی گوشی را برنمی‌داشت. اهمیت مدارک تلنبار شده در کیسه پلاستیکی به خاطر مهر «خیلی محرمانه» در نظر من بیش از اهمیت واقعی آن جلوه می‌کرد.

بالاخره بعد از سه ساعت سرگردانی یک مجله به داد من رسید. رویت نشریه انترناسیونال چهارم (تروتسکیست‌ها) با عنوان «انتر کورپ» (internationale Korrespondenz) که به زبان‌های گوناگون منتشر می‌شد و بر روی میزی در تراس یک کافه و در مقابل یک مشتری قرار داشت، مرا نجات داد. جلو رفتم و پرسیدم که آیا می‌تواند آدرس محل تروتسکیست‌ها را به من بدهد.

توضیح دادم که یکی از ایرانی‌هایی هستم که پس از آکسیون اشغال سر کنسولگری رسیده و حال به دنبال دوستان خود می‌گردد. او مرا به آن محل برد، و بعد از اینکه اسم و رسم خود را دادم مرا به خانه‌ای بردند که چند وکیل کنفدراسیون در آنجا برای آزادی سیزده تن از دستگیرشدگان آکسیون فعالیت می‌کردند. وقتی مدارک را مشاهده کردند، نفسی عمیق کشیدند. چون می‌توانستند از طریق ارائه این مدارک به راحتی در دادگاه اثبات کنند که ساواک در سوئیس فعال مایشا بوده است.

چند سطر از مقاله مفصل مجله اشپیگل، شماره 37، سال سی‌ام، 6 سپتامبر 1976:

خبرچین‌های شاه: «لوبیا» و «تمیزان پنجه»[1]

جاسوسان شاه از استکهلم تا رم، فعالان سیاسی، دانشجویان و شهروندان عادی را، یعنی هر کسی را که جرات کند از رژیم پادشاهی ایران انتقاد کند، زیر نظر دارند. دانشجویان ایرانی یقین دارند بر اساس مدارکی که دسته‌بندی شده از سر کنسولگری کشورشان در ژنو به دست آورده‌اند این کنسولگری به طور پنهانی مرکز سازمان امنیت ایران (ساواک) بوده است. مدارک به روشنی خشونت و همچنین خوش خدمتی نگارندگان این گزارش‌ها را برملا می‌کند.

دو سویسی از مقامات ایران تقاضا می‌کنند که عجالتا اعدام‌ها در ایران به تعویق بیفتد. می‌نویسند: «خواهشمندیم، پیش از سفر اعلیحضرت به سویس، اعدامی در ایران صورت نگیرد تا از این طریق مستمسکی به عناصر رادیکال مقیم سویس برای انجام آکسیون داده نشود و وظیفه ما را در ممنوع ساختن تظاهرات با مشکل مواجه نسازد.»

مطلب بالا بخشی از محتوای یکی از 2800 مدرکی است که در اول ژوئن امسال (1976) موقعی که 13 دانشجوی مخالف ایرانی سرکنسولگری کشورشان را در ژنو اشغال می‌کنند، به چنگ آنها افتاده است...

آکسیون مزبور از نقطه نظر تبلیغات سیاسی موفقیت‌آمیز بود. تمامی اقداماتی را که تاآن موقع به فعالیت ساواک در خارج نسبت می دادیم می شد اکنون با ارائه سند و مدرک ثابت کرد. از مدارک به دست آمده یک کتاب موضوعی فراهم آمد، که توسط انتشاراتی معتبر «روولت» چاپ و منتشر شد.

در بعد سیاسی نیز این اقدام تغییراتی را به دنبال داشت که در همه وجوه از انتظارات ما فراتر می‌رفت. موتور و محرک این موج جدید خود رژیم شاه بود که اسیر توهمات تئوری توطئه، دولت آمریکا را پشت این ماجرا حدس می زد. از دیدگاه رژیم، این آمریکا و جیمی کارتر، رییس جمهور وقت آن کشور بودند که بادر پیش گرفتن سیاست حقوق بشر می خواستند اپوزیسیون رژیم را در داخل و خارج از ایران مجددا زنده کنند.

قطع روابط دیپلماتیک با سوئیس و تقاضای حکم اعدام و حبس ابد برای خرابکاران (یعنی ماها) حد عصبیت رژیم را نمایان می کرد. اما همه ی اینها هنوز به معنی وجود بحران در درون خود رژیم نبود. شاه میتوانست همچنان بر جزیره ی ثبات و آرامش بودن ایران در منطقه پافشاری کند.

در مورد اینکه ایران قدرت برتر منطقه خاورمیانه است به ویژه از نقطه نظر نظامی کسی شک و تردیدی نداشت. کشور ایران در پی افزایش دلارهای نفتی گرفتارنوعی جنون توسعه اقتصادی شده بود. طبقه ی متوسط پولدار می شد و بر خلاف ادعاهای خنده‌آور ما که شمار بیکاران دائما در حال افزایش است، کشور با کمبود نیروی کار مواجه بود. به همین ترتیب نیز اغراقی بود که در تعداد زندانیان سیاسی (ما آن را صد هزار نفر تخمین می‌‌زدیم، در حالی‌که بیش از 3450 نفر نبودند) می‌کردیم.

پس از آن که آخرین سلول‌های مجاهدین و فداییان از سوی ساواک کشف و در هم کوبیده شد، دیگر تقریبا هیچ حرکت اعتراضی قابل اعتنایی در ایران به چشم نمی‌خورد. تنها جایی که ما در تشخیص خصلت رژیم حق داشتیم، پوشالی بودن این رژیم بود که در اثر رواج کلبی مسلکی و بی‌اعتقادی در بین سران حکومت دائما گسترش می‌یافت.

تبلیغات حزب واحد رستاخیز (تنها حزبی که از سوی شاه بعنوان حزب قانونی در ایران شناخته می‌شد و اجازه فعالیت داشت) با شعارهای انقلابی که می‌داد (انقلاب سفید شاه و مردم) باعث تهوع و دل بهم زدگی می‌شد. واقعیت این بود که سیستم از درون فاسد و پوسیده شده بود و حتی مقامات ارشد دولتی و نظامی نیز دیگر به تداوم موجودیت آن به این شکل اعتقادی نداشتند.

هشدار

واقعیت‌های فوق را سه تن از رهبران جبهه ملی به موقع تشخیص دادند. سنجابی، بختیار و فروهر طی یک نامه سرگشاده به شاه که از غرور قدرت مطلق سرمست شده بود، هشدار دادند و گفتند که استمرار چنین وضیعتی پایدار نخواهد بود.

آنها خاطر نشان کردند که بازگشت به قانون اساسی و برگزاری انتخابات آزاد تنها راه نجات مملکت از بحران سیاسی رو به گسترش است. اما شاه در توهم و خیال «انقلاب سفید»‌اش چنان مطمئن بود که هشداردهندگان را حتی روانه زندان هم نکرد. همه اینها دو سال پیش از آن زمانی اتفاق افتاد که شاه مجبور شد، بارش را ببندد و شتابان کشور را ترک کند.

آن روزها نه فقط شاه، بلکه اپوزیسیون چپ در خارج نیز این هشدار را جدی نگرفت. آنان به جای اینکه مضمون نامه و درایت آن را (یعنی پیش‌بینی فاجعه سیاسی قریب الوقوع آن را) مورد توجه قرار دهند، شکل و لحن خطاب در نامه را سرزنش کردند. می‌گفتند نویسندگان نامه که با عنوان رسمی «اعلیحضرت همایونی» شاه را مخاطب قرار داده‌اند، به ملت ایران خیانت کرده‌اند.

با بهت و نگرانی به پاریس، به جایی که یک آیت‌الله پیر به نام خمینی که از جانب شاه تبعید شده بود، چشم دوخته بودیم. خمینی از اکتبر 1978 در نوفل ـ لو ـ شاتو زیر یک درخت سیب نشسته، مرکز تبلیغی به راه انداخته بود تا از این طریق حکومت اسلامی خود را در ایران تاسیس نماید. آیا استقرار چنین حکومتی در ایران اصولا ممکن بود؟

هولناک‌ترین چیزی که می‌توانست در ایران اتفاق بیفتد، به وقوع پیوست. تسلیم نیروهای عرفی و سکولار جامعه در در برابر بنیانگذار حکومت اسلامی نمی‌توانست از این بهتر سازمان داده شود. دکتر سنجابی که در آن موقع در جایگاه رهبری جبهه ملی قرار گرفته بود و از طرف ملیون‌ها نفر هوادار مصدق پشتیبانی می‌شد، به جای پرواز به کانادا و شرکت در اجلاس انترناسیونال سوسیالیستی (مجمع سالانه احزاب سوسیال دمکرات اروپایی) به پاریس شتافت تا در نوفل ـ لو ـ شاتو به رهبری آیت‌الله گردن بگذارد. روح‌الله خمینی ورقه‌ای را که سنجابی در آن وفاداری خود به آیت‌الله را در سه بند بیان کرده بود، از دست وی گرفت، تا کرد و در جیب عبایش گذاشت. همین.

تکذیب و فاصله گرفتن از این خودرایی سیاسی در حیطه عمومی چندان آسان نبود. روزنامه لوموند پس از چند روز تاخیر در ستون نامه خوانندگان، در یادداشت کوتاهی با این مضمون که گروهی از پیروان جوان مصدق در اروپا با مواضع دکتر سنجابی ابراز مخالفت می کنند، به این موضوع اشاره کرد.
بیش از این نیز نمی شد از اعضای سازمانی که در حال فروپاشی بود، انتظار داشت.

بعد از کاپیتولاسیون پاریس، دیگر هیچ مانعی بر سر راه خمینی برای کسب قدرت انحصاری وجود نداشت. باوجود این من هنوز امیدوار بودم که از جانب دو نفر دیگر از رهبری سه‌گانه جبهه ملی در ایران، میثاق یک جانبه سنجابی با خمینی به طریقی تصحیح شود. مدت‌ها گذشت و خبری نشد، تا اینکه بمب بعدی منفجر گردید. دکتر شاپور بختیار، نفر دوم جبهه ملی، اندکی پیش از خروج قطعی شاه از ایران، از طرف وی به عنوان نخست وزیر برگزیده شد.

از آنجا که ما از دعواهای درونی جبهه ملی مطلع نبودیم، از این اقدام بی‌موقع و تکروانه بختیار به شدت عصبانی شدیم. چه سرنوشت غریبی! یکی دنباله‌رو خمینی می‌شود و آن دیگری پس از بیست و پنج سال تحمل تحقیر و تعقیب و زندان دست‌دردست شاه می‌گذارد.

دیگر هیچ مانعی برای جلوگیری از پیش‌روی آخوندها وجود نداشت. هواداران خمینی، سینمایی را در آبادان به آتش کشیدند. بیش از ششصد کودک، زن و مرد در شعله‌های آن سوختند. هرگونه تظاهرات غیر اسلامی در کشور با خوف و وحشت مواجه شد. کاباره‌ها، سینماها، بانک‌ها و رستوران‌ها مورد یورش قرار گرفته و در کام آتش شدند.

محله روسپیان در جنوب تهران ویران شد. زنان تنها با چادر حق داشتند در تظاهرات شرکت کنند و فقط عکس‌ها و شعارهای خمینی می‌باید در تظاهرات حمل می‌شد. شعارهایی چون «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» و سپس فریاد «الله‌اکبر ـ خمینی رهبر» همه جا طنین می‌انداخت.


پانوشت:
1. معنی رمز: «ملاقات‌ها» و «رهبران عملیات»
بخش نخست: گذشته‌ای که هنوز سپری نشده است
بخش دوم: تکثیر چه ‌گواراهای ایرانی
بخش سوم: فاشیسم ستیزی

Share/Save/Bookmark