تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
خاطرات و خطرات - بخش ۵

انقلاب اسلامی شروع غم‌انگیزی بود

حمید صدر
http://www.hamidsadr.com

پیروزی انقلاب را خصوصی و بدون همرزمان قدیم (چرا که همگی در ایران بودند) در اتاقی کوچک در شهر گراتس (یکی از شهرهای اتریش) جشن گرفتم. باوجود این همین حالت جشن و سرور درویشانه نیز سه روز بیشتر دوام نیاقت. به محض اینکه گوینده رادیو تهران اعلام کرد: «اینجا صدای انقلاب اسلامی است»، همان یک ذره ذوق نیز کور شد.

جلوی آیینه دستشویی موقع اصلاح بارها با خود تکرار کردم: خیر، این انقلاب، انقلاب من نیست.

زمانی که خبر سلاخی دسته‌جمعی سران ارتش و حکومت را که آنها را بالای پشت‌بام یک مدرسه‌ی مذهبی که خمینی در آن سکونت داشت، می‌برند و همان‌جا به معنای واقعی کلمه سلاخی می‌کنند، شنیدم، از خود پرسیدم، چرا بازرگان، نخست وزیر دولت موقت انقلابی (که ناسلامتی زمانی یکی از وزرای کابینه دکتر مصدق بوده) اقدامی علیه این اعمال انجام نمی‌دهد و بی‌اراده نظاره‌گر این توحش است؟

زمانی‌که چند نفر عقده‌ای، بدبخت و زبون به راه افتادند، همین بساط را در خارج به راه می‌اندازند و با عده‌ای که بنا به ادعای‌شان ساواکی هستند، همین اعمال را انجام بدهند، تا از این طریق و اعمال شبیه آن وجهه ای کسب کنند، نتوانستم ساکت بنشینم.

درمصاحبه‌ای تلویزیونی (مصاحبه‌گر روبرت هوخنر ژورنالیست معروف اتریشی با اشاره به چند مورد خبر داد که ماجرای ایران قرار است در خارج نیز اتفاق بیافتد) این اعمال را چه در ایران و چه در خارج به شدت محکوم کردم.

اما زمانی‌که مشاهده کردم، زنان ایران را که در تظاهرات 8 مارس که علیه حجاب اجباری انجام می‌گرفت، چگونه به فحش می‌بندند، تحقیر می‌کنند و کتک می‌زنند، به اصطلاح کاسه‌ی صبر انقلابی‌ام لبریز شد. باطنا مصمم شدم خود را آماده کنم تا بدون گسست در اپوزیسیون بمانم.

پنجاه و هشت روز بعد از پیروزی انقلاب نخستین اعلامیه علیه جمهوری اسلامی نوشته و منتشر شد. کاغذ زرد این اعلامیه که با یک ماشین کهنه تایپ و با یک دستگاه کپی تکثیر شده تاریخ دهم فروردین ماه 1358 را در پای خود دارد.

در این اعلامیه، نحوه برگزاری رفراندم از طرف دولت موقت را که در آن سوال «جمهوری اسلامی» یا «رژیم شاه» فرموله شده، زیر علامت سوال بردم. در آنجا آمده: «...الف: «اسلامی» به دنبال «جمهوری» نمی‌تواند جوابگوی محتوای این واژه باشد.

ب: که تازه طرح و تصویب «قانون اساسی» این جمهوری – یعنی روشن نمودن ابعاد و محدوده‌ی آن بعد از گرفتن تاییدیه از مردم در مورد واژه «جمهوری اسلامی» انجام خواهد شد!

با توجه به نکات فوق ما از شرکت در چنین «رفراندومی» خودداری می‌کنیم و از همه‌ی ایرانیان آزاده و مترقی می‌خواهیم که با ما و بسیاری دیگر از نیروهای مترقی ایران هم‌صدا شده و با خود داری از شرکت در چنین رفراندومی از همین ابتدا به پاگرفتن شیوه‌های غیر دمکراتیک و غیر عادلانه اعتراض نموده، به مبارزه بر خیزند و اجازه ندهند که مبارزه آزادیخواهانه و ضد دیکتاتوری خلق به پا خواسته ایران و خون شهدای راه آزادی مردم پایمال گردد.»

پس از سال‌ها انتظار، شروع غم‌انگیزی بود.


و دموکراسی

زمانی که با «ک» (کوروش افطسی) به سفارت ایران رفتیم تا این اعلامیه را بین رای‌دهندگان به رفراندوم پخش کنیم، صدها ایرانی که آمده بودند سرنوشت ایران را رقم بزنند، مات و مبهوت به ما دو نفر زل زده بودند. یکی از آنها با صدای بلند ما دو نفر را با «سانچو» و «دون کیشوت» مقایسه کرد که آمده‌اند به جنگ آسیاب بادی بروند! (اتفاقا او کسی بود که در طول دوازده سال گذشته یک‌بار هم به خود این جرات را نداده بود، که یکی از صدها اعلامیه‌ای را که ما علیه رژیم شاه بیرون داده بودیم از دست ما بگیرد!)

با همه این احوال ما همچنان حاضر نبودیم قبول کنیم که شکست خورده‌ایم.

اقدام بعدی ما دو تن عبارت بود از سازماندهی یک کمک بلاعوض به دانشجویانی که از سه ماه پیش بورس تحصیلی‌شان قطع شده بود و نمی‌دانستند با کدام پول کرایه‌ی خانه و خرج خوراک‌شان را بپردازند. آنها می‌توانستند با ارایه گواهی اقامت درون منزل و قرارداد اجاره محل سکونت، پول سه ماه اجاره و کوپن غذا برای غذاخوری در منزای دانشگاه را دریافت کنند.

کوروش، من و یک دانشجوی سوئیسی (او نماینده سنای دانشجویی دانشگاه بود) یک هفته تمام آنجا نشسته بودیم تا صد هزار شلینگی را که در حقیقت دانشجویان اتریشی و پارلمان منتخب سازمان‌های دانشجویی اتریشی (Österreichiches Hochschülerschaft) به عنوان قرض‌الحسنه برای این منظور در نظر گرفته بودند، بین دانشجویان تقسیم کنیم.

در این بین گروهکی به نام هواداران سازمان فداییان خلق در وین به جای پشتیبانی و ابراز خوش وقتی از اینکه چند دانشجو لااقل تا زمانی‌که پولی از جایی برای‌شان نمی‌رسد، شکم‌شان سیر می‌شود و سر پناهی خواهند داشت، اعلامیه‌ای علیه ما منتشر ساخت به این مضمون که این اقدام به مثابه فروختن خلق‌های ایران به سرمایه‌داری جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا است! و در آنجا از من نیز (با نام و نشان) کسی که قصد دارد با توسل به این اعمال نقش نوکری امپریالیسم را بر عهده بگیرد، اسم برده شده بود.

سلطنت‌طلب و ضد انقلاب

تابستان سال 1979 پاریس بودم و مشغول به اینکه به دوستی در اتمام فیلمی که می‌ساخت کمک کنم. این خواب و خیال که به ایران بر می‌گردم و در آنجا زندگی و کاری جور می‌کنم می‌بایستی فراموش می‌شد. آنچه که معلوم نبود، این بود که نمی‌دانستم در آینده می‌خواهم در کجای اروپا به زندگی ادامه بدهم. در وین یا در پاریس؟

برنامه‌ی اولیه‌ی من، مبنی بر اینکه بعد از اتمام تحصیل بتوانم در تهران جایی درس بدهم تا در جوار آن به کار نوشتن بپردازم، به علت اوضاع تیره و تار سیاسی در ایران پا در هوا شده بود. اصلا چه لزومی داشت که تحصیلات را به پایان برسانم؟ برای چه نوشتن به زبان مادری را ادامه بدهم؟

در این بین سوال مهم‌تری برایم مطرح شده بود و آن اینکه اساسا فعالیت سیاسی در آن شرایط چه حاصلی می‌توانست داشته باشد. در گفت‌وگو با ایرانیان خارج از کشوری گاهی این احساس به من دست می‌داد که همه چیز بیهوده و بی‌معنا است. از بس که آنها گیج و گول بودند.

از طرف دیگر خمینی با عقب‌گرد تاریخی خود از سرم نمی‌افتاد. با وجود غیضی که در درون می‌جوشید، یاس و ناامیدی نیز گریبانم را رها نمی‌کرد. تنها «تراپی» ممکن برای فرار از این وضعیت همان سازمان دادن به یک مقاومت جدید (به هر شکل و با هرکس) بود.

چپ دیروزی در ذهنم می‌گفت که تاریخ با انتخاب خمینی به عنوان رهبر انقلاب دچار اشتباهی شده و به زودی آن را تصحیح خواهد کرد. هنوز در این توهم به سر می‌بردم که آنچه روی داده، خواست مردم نبوده وخمینی سرشان را کلاه گذاشته است. نمی‌خواستم باور کنم که خمینی و اعوان انصار او آمال و آرزوهای حداقل بخش وسیعی از مردم را تحقق بخشیده‌اند.

مردم در چشم من همچنان همان جماعتی بودند که در شب 28 مرداد 1332 با کودتای سیا حکومت‌شان ساقط شده بود و اصلا حاضر نبودم از خود بپرسم، پس آنهایی که خانه مصدق را در همان روز کودتا غارت کردند، چه کسانی بودند و اگر آنها مردم نبودند، «مردم» در آن روز کجا بودند؟

به سراغ همرزمان قدیمی رفتم که اکنون یکی پس از دیگری با لب و لوچه آویزان، سرخورده و دست از پا درازتر از موطن رسته از دیکتاتوری برمی‌گشتند. لشگری درهم شکسته و مایوس که همه‌ی امیدها و انتظاراتش را نقش بر آب می‌دید. آنها را به عضویت در یک سازمان و یک مقاومت جدید ترغیب کردن از این جهت سهل و آسان نبود، چون که اصولا هیچ‌ کدام‌شان دیگر قصد برگشتن به ایران را نداشتند. البته چند خوش خیال هم داخل آنها بودند که امید داشتند پس از سپری شدن دوران شور انقلابی دوره سازندگی شروع شود و بعد با سلام و صلوه دنبال آنها بفرستند تا برگردند و به خلق کمک کنند!

مانند یک روضه‌خوان دوره‌گرد از این شهر به آن شهر می‌رفتم تا هواداران مصدق را متقاعد کنم که تصوراتی از این قبیل اشتباه است و تنها راه حل ایجاد یک سازمان مقاومت جدید است و بس.
ولی یاران دیروز در حال و هوای امروزه مشغلولیت‌های ذهنی دیگری داشتند.

برخی می‌گفتند، ترجیح می‌دهند هم‌دوش مردم و پا به پای آنها اشتباه کنند تا اینکه رو در روی آنها حق داشته باشند. بعضی هم بهانه‌شان این بود که در جبهه ملی (در داخل و خارج) انشعابی رخ داده است. می‌پرسیدند، اصلا از کجا معلوم که دکتر سنجابی و فروهر در کنار آمدن با خمینی درست عمل نکرده باشند؟

چپی‌ها این وسط اوضاع‌شان از ما میانه‌روها هم خراب‌تر بود. هنوز حاضر نبودند قبول کنند که به عنوان پیشآهنگ، رهبری انقلاب از چنگ‌شان درآمده است و باید به جای لنین به ملایی که بر مسند رهبری انقلاب نشسته رضایت بدهند.

برای اینکه در این بلبشو به سرم نزند، همچنان به تولید اعلامیه علیه رژیم ادامه می‌دادم.

طرد شدن من از طیف چپ

ظاهرا مثل اینکه اعلامیه‌ها اعصاب عده‌ای را خراب کرده بود! این مطلب را زمانی متوجه شدم که ماشین تحریر کهنه اینجانب از محلی که در آن زندگی می‌کردم ناگهان غیب شد. حل این معما، که چه کسی می‌توانست ماشین تحریر فارسی را ربوده باشد، چندان طول نکشید.

در جلسه‌ای که برای بزرگداشت دکتر شایگان (یکی از وزیران کابینه‌ی دکتر مصدق) در «خانه‌ی آلبرت شوایتتزر» از طرف کمیته جبهه ملی در وین (که من هم یکی از چهار عضو آن بودم) برگزار می‌شد، دزدان ماشین تحریر دست خود را رو کردند.

«افشای یک مدرک» تیتر اعلامیه‌ای بود که از طرف گروهی به نام «اتحادیه دانشجویان ضد امپریالیست در وین» امضا شده بود. برای اینکه خوانندگان از سطح درک و فرهنگ سیاسی مولفین اعلامیه و همه‌ی گروهک‌های چپ در آن موقع، چه در ایران و چه در خارج از کشور، بی‌بهره نمانند، این اعلامیه را بدون دخل و تصرف در اینجا می‌آورم:

افشای یک مدرک

اخیرا مدارکی به دست ما رسیده که انتشار این مدارک کمکی است به شناساندن و معرفی روابط عناصر و جناح‌هایی که حتا حاضرند برای رسیدن به مقام و کسب منصب و یا به قول خودشان به وجود آوردن «جبهه‌ی ائتلاف ملی» به هر سازشی تن داده و با جانیانی همانند مدنی‌ها و با خائنانی همانند شاپور بختیارها و افسران فراری ارتش که برای بازگشت مجدد به قدرت و زمامداری در ایران از هیچ تلاشی فروگذار نیستند، رابطه برقرار نمایند.

به همین خاطر جناح‌های از سرمایه‌داری از امپریالیسم آمریکا گرفته تا حامیان آنان به کمک و تقویت این خائنان شتافته‌اند تا بتوانند در موقع ضروری از وجود آنان نیز برای تحقق خواسته‌های خود استفاده نمایند.

شرایط ترور و خفقان در ایران و حاکمیت رژیم ارتجاعی و افتضاحات آنان در سرکوب مبارزات ضد امپریالیستی و دموکراتیک مردم ایران نیز مستمسکی است برای توجیه اعمال ارتجاعی ژنرال‌های سابق و تطهیر خیانت مهره‌هایی همانند بختیارها و اختفای چهره واقعی آنان زیر سرپوش دمکراسی و مبارزه برای آزادی.

تلاش‌های مذبوحانه جدید قدمی است برای جانشینی رژیم ارتجاعی حاکم این بار در لباسی دیگر که به جای تسبیح به دستان و عمامه به سران، جناح‌های دیگر از ارتجاع همانند مدنی‌ها و بختیارها و عناصری از این قماش وارد میدان شوند.

مطالعه‌ی دقیق این مکاتبات و موضع‌گیری عناصری مفلوک همانند حمید صدر که می‌خواهند به عنوان اپوزیسیون رژیم خمینی ارز اندام نمایند، ماهیت اصلی این عناصر و اهداف کلی پشت پرده آنان را روشن می‌سازد، کسانی که حاضر می‌شوند با نهضت مقاومت ملی که بنا به اخبار موثق متعلق به شاپور بختیار و افران درمانده‌ی ارتش شاهنشاهی است، مماشات نمایند، چهره‌ی واقعی و به غایت ارتجاعی خود را بر ملا می‌سازند.

با وجود اینکه نامه و مواضع دکتر م. ط. از فقدان‌های فراوانی برخوردار است و دیدگاه وی با دیدگاه ما اختلاف فاحشی دارد ولی بخاطر افشاگری، چاپ آن نامه را مفید می‌دانیم.

افشا این نامه‌ها کمکی است اندک برای روشن شدن مواضع عناصر و جناح‌هایی که در ظاهر تحت نام کمیته‌ی جبهه‌ی ملی وین و یا جبهه ملی اروپا فعالیت می‌کنند و با سوء استفاده از نام و گذشته مبارزاتی سازمان‌های جبهه‌ی ملی اروپا در باطن با جریانات ارتجاعی دیگر رابطه برقرار می‌سازند و حتی اشاره به همکاری‌های آینده آنان نیز می‌شود.

در همین رابطه برای ما این سوال مطرح است که آیا «یاران» حمید صدر از وجود این روابط مطلع بوده و آیا این ماموریت از طرف سازمان و کمیته و یا جناح‌هایی که حمید صدر خود را منتسب به آنان می‌کند، انجام گرفته و آیا این جناح یا عده‌ای کار حاکمیت خط خود (؟) در درون سازمان و... نمی‌کنند، به نظر ما سکوت همکاران وی وعدم موضع‌گیری قاطع و دقیق آنان در مورد نهضت مقاومت ملی و جبهه‌ی ائتلاف ملی و عدم بیان حد و مرز آن به معنی تایید این روابط و همکاری و مماشات آنان نیز خواهد بود.

ما هرگونه و رابطه با بختیارها و مدنی‌ها و ژنرال‌های ارتش فاشیستی شاهنشاهی و همچنین با عناصری که به نحوی از انحا در خدمت جنایات رژیم شاهنشاهی و رژیم جمهوری اسلامی بوده را در خدمت ترتجاع جهانی ارزیابی کرده و نه تنها آنان را جزو جریانات ملی و ضد امپریالیسم به شمار نمی‌آوریم، بلکه مهره‌هایی از ارتجاع جهانی می‌دانیم.

اتحادیه‌ی دانشجویان ایرانی ضد امپریالیست در وین

تذکر الف: مخاطب نامه‌ای که به عنوان دوست عزیز آقای ص نگاشته شده، حمید صدر است. به پاکت و آدرس آن رجوع شود.
ب: فرستنده نامه، 11 مارس مخاطب دکتر فنونی، حمید صدر است. به کمبود تمبر روی پاکت نیز اشاره شده که ممهور به پرداخت چهار شلینگ تتمه تمبر است.

به این اعلامیه که با ماشین تحریر دزدی شده این حقیر تایپ شده بود (از تطابق حروف ساییده شده ماشین تحریر می‌شد این را فهمید!) تعداد شش، هفت نامه‌ی خصوصی من نیز که بین دی‌ ماه تا اسفند 1359 خطاب به یکی از هواداران دکتر بختیار نوشته شده بود، سنجاق کرده بودند.

سه، چهار نفری که با ژست «ما خیلی مهم‌ایم!» در میان 150 نفر ایرانی حاضر در جلسه بالا و پایین می‌رفتند و نامه‌های خصوصی مرا به عنوان «مدارک افشا کننده» پخش می‌کردند، کمونیست‌های مخفی همان فراکسیونی در کنفدراسیون بودند. آنها به خوبی می‌دانستند من که هستم و نظرات سیاسی من چیست، علاوه بر اعلامیه‌ها و چند جزوه‌ای که منتشر کرده بودم، می‌دانستند که از سال 1977 (دو سال قبل از انقلاب و جدایی نهایی این گروه از جبهه‌ی ملی در خارج) که راجع به اوضاع و احوال چگونه فکر می‌کنم.


«افشا» موضوعی که «آشکار» بود ضرورتی نداشت. فقط لو دادن من و افکارم به رژیم جدید می‌توانست مطرح باشد. آنها می‌دانستند که این اقدام می‌تواند برای شخص من خطراتی را به دنبال داشته باشد. چرا که با پخش نامه‌های خصوصی یک آدم آن هم با فتوکپی آدرس روی پاکت و حتی توضیح امضای نامه همه می‌دانستند که من در کجا زندگی می‌کنم و مشغول به چه کاری هستم. آنها همچنین می‌دانستند که این «افشاگری» نه تنها برای من، بلکه برای گیرنده‌ی نامه نیز خطراتی را در پی خواهد داشت.

البته طی این مدت اعضای سابق «اتحادیه‌ی دانشجویی ضد امپریالیستی در وین» بارها از من خواسته‌اند که «گذشته‌ها» را فراموش کنم. من هم قبول کردم. برای اینکه همچنان در این شهر زندگی می‌کنند و در این فاصله اتریشی‌های محترم و آبروداری شده‌اند؛ آدم‌های عیالوار و مشتغل که فرزندان‌شان به سن بلوغ رسیده‌اند.

از این بابت که آن موقع وقتی دوستی که عضو کمیته‌ی جبهه‌ی ملی در وین بود، نزد من آمد و اصرار داشت از دست این چند نفر شکایت کنم، این کار را نکردم، خوشحالم. پیشنهاد او این بود که «افشای یک مدرک» را به عنوان مدرک جرم در اختیار وکیل شرکت او بگذارم تا از گروه مزبور و اعضای آن به جرم دزدی (دزدی یک ماشین تحریر و دزدی نامه‌های خصوصی)، حتک حیثیت، افترا و و جرایم دیگری که لیست آن بسیار طولانی می‌شد، شکایت کند.

فکر می‌کنم در صورت محکومیت این افراد در اتریش که سال‌هاست با رانندگی تاکسی، مغازه‌داری، چرخاندن بار و استفاده از حق بیکاری امورات خود را می‌گذرانند، گرفتاری بر گرفتاری‌های دیگرشان اضافه می‌شد.

ولی با این همه یک سوالی هست که در این بیست و پنچ سالی که از این ماجرا می‌گذرد، ذهن مرا همچنان به خود مشغول می‌کند. این افراد چگونه می‌خواستند جلوی آدمی را که به ادعای خودشان برای جانشینی رژیم ارتجاعی حاکم این بار قصد دارد کسان دیگری را به جای تسبیح به دستان و عمامه به سران فعلی از نوع مدنی‌ها و بختیارها و عناصری از این قبیل سر کار بیاورد و برای انجام این کار حتی به قول خودشان از حمایت امپریالیسم آمریکا و ارتجاع جهانی نیز برخوردار است، از طریق گرفتن یک ماشین تحریر کهنه و انتشار چند نامه خصوصی «ناکار» سازند؟

اگر تا آن موقع در مورد همکاری با دکتر بختیارو نهضت مقاومت ملی تردیدی داشتم، بعد از پخش اعلامیه «افشای یک مدرک» این تردید و دو دلی برطرف شد. یقین حاصل کردم که تنها راه درست همین است که به دکتر بختیار بپیوندم.

اتخاد تصمیم برای ترک وین (شهری که به آن علاقه‌مندم) و رفتن به پاریس، یک تصمیم سیاسی نبود، بلکه انتخابی بود برای چگونگی ادامه‌ی بقیه عمر. دعوت دکتر بختیار را برای همکاری پذیرفتم و تا امروز نیز عضو شورای سازمانی که او بنیاد نهاده بود، باقی مانده‌ام.

پس از اولین سوءقصد نافرجام به جان دکتر بختیار (انیس نقاش، عامل این سوءقصد به حبس ابد محکوم شد، چون یک زن همسایه و یک پلیس فرانسوی در جریان این حادثه کشته شدند)، سازمان «نهضت مقاومت ملی» از سوی دکتر بختیار تاسیس شد. به این ترتیب هرکسی که به این سازمان می‌پیوست، به خوبی می‌دانست چه خطراتی را به جان می‌خرد.

دکتر برومند، یکی از وکلای با سابقه و از پیروان دیرین مصدق و نفر دوم نهضت مقاومت ملی در ماه آوریل 1991 به قتل رسید. در ماه اوت گماشتگان خمینی، موفق شدند بختیار و منشی او را به قتل برسانند. از آن روز پانزده سال می‌گذرد، ولی شورایی که در آن زمان از سوی دکتر بختیار فرا خوانده شد، هنوز پا بر جاست.

سعادتی بود که من زندگی‌ام را طی این سال‌ها با انسان‌های والایی چون مولود خانلری، ایرج پزشکزاد، احمد میرفندرسکی، حسین ملک، صادق صدریه، محمد شفیعی و بسیاری دیگر از اعضای شورا سپری کنم.

زمانی‌که گذشته و حال و پایداری این افراد را با رفتار کسانی که سابق بر این به عنوان رفقای چپ در کنفدراسیون فعال بودند، مقایسه می کنم، به این نتیجه می‌رسم که تصمیمم در سال 1980 درست و بایسته بود.

طی 26 سال گذشته از این انسان‌های با فرهنگ و شریف بسیار آموختم. آموختم که همواره فروتن باشم و به جای قیل و قال و ادا، خیلی آرام و متداوم کار کنم. آنچه که در این 26 سال به عنوان عضوی در نهضت مقاومت ملی تجربه کردم، به هیچ روی ربطی به انواع شامورتی‌بازی‌های چپ و ادا واصول آنها ندارد. بار مسئولیت و حد و حدود خطر در آنجا به گونه دیگری بود.

از آنجایی که هنوز در آنجا حضوری فعال دارم، نمی‌توانم آنچه را که در این بیست و شش سال در آنجا تجربه کرده‌ام، شرح بدهم. رمان‌نویسان انگلیسی زبان می‌گویند: Work in progress ، یعنی کار روی نوشته هنوز تمام نشده است.

و کلام آخر آن که حتی از صرف یک ثانیه از عمری که در آنجا سپری کرده‌ام، پشیمان نیستم.

حمید صدر، وین، بهار 2006


بخش نخست: گذشته‌ای که هنوز سپری نشده است
بخش دوم: تکثیر چه ‌گواراهای ایرانی
بخش سوم: فاشیسم ستیزی
بخش چهارم: موقعیت را دریاب

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من چندان اهل سیاست نیستم خیلی حرف های سیاسی را مخصوصا اگر بر پایه ایدیولوژی
(از هر نوع . مذهبی - چپ ....) نه سرم میشه نه حاضرم با اون وقتم را تلف کنم .اما یک واقعیت را قبول دارم و به آن معتقدم چون میدانم آقایان مطالب شما را میخوانند مینویسم. قبلا هم این را منتشر کرده اید""تاریخ تکرار میشود.اگر باور ندارید به تاریخ چند هزار ساله هر کشوری میخواهید مراجعه کنید. هنوز سخن شاه در گوش همه است :صدای انقلاب شما را شنیدم. این خاصیت دیکتاتور ها است که صدای مردم را دیر میشنوند. شاه بد بخت مغرور هم دیر شنید .آقایان حاکم بر ایران سعی کنید به موقع صدای مردم را بشنوید قبل از اینکه دیر شود. قبل از این که مملکت را نابود کنید.جمله صدای انقلاب شما را شنیدم بار اول هم کارا نبود(گر چه بعلت عدم شناخت ملت از شما همه چیز به فنا رفت ) و حالا که باطل شده...
مردم خیال میکردند شما آدم های سالمی هستد. آیا این شعر را به خاطر دارید؟
جوجه گفتا که مادرم ترسوست به خیالش که گربه هم لولوست
کربه حیوان خوش خطو خالیست فکر آزار جوجه هرگز نیست.
الی آخر چقدر با معنی و پر محتوی حیف که به موقع درک نکردیم....

-- نادر ، May 30, 2008

روحت شاد جناب صدر

-- R ، May 30, 2008

مجموعه پنج قسمت را خواندم و بسيار جالب بود. سپاس از نويسنده و زمانه. در ضمن نام مترجم را نديدم. شايد كه خود آقاي صدر متن فارسي را هم نوشته است. به هر روي كار خوبي بود. اميدوارم باز هم از چنين نويسندگاني كه كمتر در رسانه هاي فارسي مجال صحبت داشته اند، نوشته درج كنيد.

-- ماني جاويد ، May 31, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)