تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
از این‌جا و اون‌جا چه خبر؟

رو کم کنی نیمه شعبان‬

میس زالزالک

۱- نیمه شعبان و شربت زوری

روز نیمه شعبان ِ امسال خیلی‌ها مسافرت بودند. چون یک‌شنبه افتاده بود. یک‌شنبه افتادن ِ نیمه‌شعبان قاعدتاً نباید ربطی به مسافرت داشته باشد.

اما در ایران مساله فرق می‌کند. یک‌شنبه دو روز بعد از جمعه است. در این‌گونه شرایط «شنبه» ملقب می‌شود به روز «بین‌التعطیلین».

اگر تعطیلات پنج‌شنبه و جمعه را هم به شنبه و یک‌شنبه بدوزیم و به‌خاطر شلوغی، چهارشنبه را هم بزنیم تنگش، می‌شود به یک مسافرت دبش پنج روزه رفت. به جان شما تاریخ ثابت کرده اوضاع مملکت هم هیچ به هم نمی‌ریزد.

آن‌هایی‌که در محل خودشان ماندند هم البته هیچ ضرری نکردند!

سال به سال تعداد کسانی که در این روز شربت و شیرینی و شام بین ملت تقسیم می‌کنند زیادتر می‌شود. به نظر من امسال از نظر بخور بخور کاملاً با روز عاشورا برابری می‌کرد. بلکه هم بیشتر.


در این روز اگر یک خیابان اصلی را بگیری و بروی به سمت بالا (فرق نمی‌کند دوست داشتی برو به سمت پایین) می‌بینی اهالی هر محل، سر هر خیابان فرعی حتماً چند میز چسبیده به هم با یک عالمه لیوان‌های یک‌بار مصرف و بشکه‌های شربت خنک و کلی شیرینی و شکلات و آب‌نبات گذاشته‌اند و به زور تعارفت می‌کنند.


هر محل سعی می‌کند شربت خوشرنگ‌تر، شیرین‌تر و خوشمزه‌تری درست کند. چند نفر را هم گذاشته‌اند که خِرَت را بگیرند و ببرند به محل توزیع شربت و بدهند به زور بخوری.


یک‌جا نان خامه‌ای می‌دهند، یک‌جا شیرینی دانمارکی، یک‌جا ناپلئونی (‌که تمام پودر قندش روی لباست می‌ریزد) و یک‌جا شیرینی مربایی که لب و لوچه‌ات را نوچ می‌کند. و علاوه بر آن یک مشت هم شکلات می‌ریزند در کیفت!

اگر کمی پررو باشی می‌توانی با خودت یک کوله‌پشتی ببری و تویش یک قیف، یک بسته کیسه فریزر و چند بطری‌پلاستیکی دو سه‌ لیتری خالی بگذاری و از هر شربتی که خوشت آمد یک شیشه و از هر نوع شیرینی یک کیسه پر کنی و بیاوری یخچالت را برای مدتی آبادان کنی!

بعضی‌از حاج‌آقاهای بازاری در این روز ولیمه می‌دهند. تمام کوچه را آذین می‌بندند، صندلی می‌چینند.

گروه موسیقی با ژانگولر و شعبده‌باز و گاهی یک گروه تاتر... دعوت می‌‌کنند از گارسون‌های متحد‌الباس می‌خواهند از ملت با کباب کوبیده و جوجه‌کباب پذیرایی کنند.

خودشان مثل یک میزبان خوب به صندلی‌های مردم محل، سر می‌زنند و با تواضع، تمام ثروت‌شان را به رخ می‌کشند و احیاناً برای شورای شهر نوبت آینده خودی نشان می‌دهند.

من فکر می‌کنم اگر روز بعد از نیمه‌شعبان خون ملت را آزمایش کنند قند خون‌شان به نحو وحشتناکی بالا رفته است.

همان‌طور که روز بعد از عاشورا کلسترول و تری‌گلیسیرید ملت بالا می‌رود... که البته با ورزش قابل حل می‌باشد!

۲- شعار مخصوص

تا دلتان می‌خواهد ولیمه بخورید! شربت بیاشامید! اسراف و پرخوری هم – جهنم - بکنید! اما جان مادرتان آشغال‌هایش (ظرف‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف) را در جوی آب نریزید!


۳- زبان

وقتی مادرم خبر داد که قرار است یکی از آشناها که از نوجوانی در آلمان زندگی کرده بعد از سال‌ها با زن آلمانی و دو بچه‌اش بیایند ایران، به این فکر افتادم که من باید با چه زبانی با آن‌ها ارتباط برقرار کنم.

جز فارسی و کمی انگلیسی و چند جمله‌ی دست و پا شکسته فرانسوی چیزی بلد نیستم. آلمانی فقط یک جمله بلدم: داس ایس ان فراو... این یک زن است! که آن‌ هم به درد ارتباط نمی‌خورد.

به‌خصوص با بچه‌هایش چطور حرف بزنم. امیدوار بودم توی مدرسه زبان دوم‌شان را انگلیسی برداشته باشند تا اقلاً بتوانم کمی برای‌شان «توینکل توینکل لیتل استار» بخوانم و سرگرم‌شان کنم.


البته حتماً خود آشنامان فارسی یادش بود. اما نه... تا اینجایی که دیدم وقتی یک ایرانی دو سال می‌رود مثلاً آمریکا، وقتی برای تعطیلات می‌آید از هر ده کلمه‌اش هشت‌تایش انگلیسی است و لهجه‌اش کاملاً آمریکایی شده، و آن‌هایی که زن و شوهر ایرانی‌اند بچه‌های‌شان اصلاً فارسی بلد نیستند.

از او که سی سال خارج بوده و فقط این وسط یکی دوبار آمده چه توقعی می‌توانم داشته باشم؟

خلاصه، روز موعود رسید. روزی که میهما‌ن‌شان کردیم.

در را که باز کردم از نظر ظاهر هر چهار تا آلمانی بودند. زن و بچه‌ها که کاملاً سفید و بور و چشم‌آبی بودند.

نمی‌دانستم هلو بگویم یا گودنتاخ یا سلام. همین‌طور زل زده بودم به آن‌ها و لبخند می‌زدم و من‌من می‌کردم که ناگهان زنش محکم زد روی شانه‌ام و گفت: سلاااااااام!

بغلش کردم و بوسیدمش. او هم سه ماچ به ترتیب چسباند به لُپ‌‌راستم و بعد چپم و بعد دوباره راستم. آشنای ما و بچه‌هایش هم به نوبت سلام و روبوسی کردند.

خوب، تا اینجا کار آسان بود. دم این آشنای ما گرم که اقلاً سلام یادشان داده. حالا احوالپرسی به چه زبانی بکنم؟

در همین فکر بودم که آشنای‌مان گفت: چطوری پدرسوخته؟! و به بچه‌هایش گفت این همان زالزالک شیطون خانواده‌ی ماست که می‌گن بچه بوده آتیش می‌سوزونده.

با خودم گفتم بچه‌ها چه می‌فهمند پدر چه می‌گوید. اما دیدم پسر سیزده‌ساله‌اش گفت: خیلی دوست داشتم ببینمت!

دختر هشت ساله گفت: من هم همین‌طور. مادرشان گفت: خوب زالزالک جان کجا بریم بنشینیم تا از شیطونیات برامون تعریف کنی؟

داشتم شاخ در می‌آوردم. از ما بهتر فارسی حرف می‌زدند. فارسی سلیس و تقریباً بدون لهجه!

تا آخر شب نشستیم و به فارسی گل گفتیم و گل شنیدیم. پسر خانواده در همین دو سه روزه اصطلاحات «عمرا» و «سوسکت می‌کنم» و «ای‌ول» و خیلی کلمات خفن دیگر را یاد گرفته بود.

بعد از شام از زن پرسیدم: شما کجا فارسی رو این‌قدر خوب یاد گرفتید.

گفت: بعد از آشنا شدن با شوهرم علاقه‌مند شدم زبان فارسی یاد بگیرم. کلاس رفتم. تصمیم گرفتیم اگر ازدواج کردیم و بچه‌دار شدیم حتماً فارسی هم یادشون بدیم.

الان به جز آلمانی و فارسی، فرانسه و انگلیسی و کمی اسپانیش بلدند. شنیده بودم که بچه‌ها قبل از سن بلوغ می‌توانند تا پنچ شش زبان را با لهجه‌های اصلی یاد بگیرند. پس چرا ایرانی‌های مقیم خارج این را از بچه‌های‌شان دریغ می‌کنند.


۴- ‌عاطفه‌

از آن‌ور میدان دیدم که دختر چطور پایش لیز خورد و بد جور افتاد و خودش و کیف و کلاسورش پخش زمین شدند. بی‌اراده به طرفش رفتم.

با این‌که راهم از آنجا نبود و با توجه به فاصله دورم به او مطمئن بودم تا من به کمک کسی برسم بلند شده و رفته است. اما رفتم. در راه در کمال تعجب می‌‌دیدم ده‌ها نفر از جلویش رد می‌شوند اما کسی دستی برای کمک به او دراز نمی‌کند.

کمی تند کردم. نزدیک‌تر که شدم دیدم دختر ِ جوان و خوشگل و خوش‌اندامی‌ست. فکر کردم اگر این دختر روی پا بود کلی از همین پسرهایی که نگاهش می‌کنند و تند رد می‌شوند می‌ایستادند و به او متلک می‌گفتند.

چه بسا ساعت‌ها دنبالش راه می‌افتادند. بر سر مردم ما چه آمده. حتی زنانی که از کنارش می‌گذشتند محلش نمی‌گذاشتند.

به او رسیدم. گریه‌اش گرفته بود. کفشش روی آسفالت لیز خورده بود و پایش کج شده بود. فکر می‌کرد شکسته است.

دولا شدم پاچه‌ی شلوارش را بالا زدم و دیدم خوشبختانه جز چند خراش چیزی نشده. کمکش کردم پایش را خیلی آرام صاف کند. از محل ماشین‌ها دورش کردم و روی جدول نشاندم.

کیف و کلاسور و تمام ورق‌های دانشگاهی‌اش را جمع کردم و به او دادم. شوکه شده بود. می‌گفت باورم نمی‌شود صدها نفر از کنارم رد شدند و هیچکس حتی نپرسید کمک می‌خواهم یا نه.

کسی دستم را نگرفت. کمی با او حرف زدم تا آرام شد. گفتم اگر می‌خواهد برویم بیمارستان از پایش عکس بگیرد یا زنگ بزند کسی بیاید قبول نکرد و بعد از کلی تشکر سوار شد و رفت.

خدا کند به راننده نگفته باشد زمین خورده وگرنه با او چهار پنج برابر حساب می‌کند.

در کف ِ رفتار مردم بودم که یادم آمد مگر وقتی دوچرخه‌ی برادرم را در روز روشن از یکی از میدان‌های شلوغ شهر به زور از چنگش در آوردند و دزدیدند کسی - حتی پلیس - برای کمک جلو رفت؟

مگر همین چند روز پیش پسر همسایه‌مان که آمده بود از این‌ور خیابان به آن‌ور برود و دختری محکم با ماشینش کوبیده بود به او و فرار کرده بود. چند ساعت کنار خیابان با مچ پای شکسته ننشسته بود و کسی کمکش نکرده بود.

چه بر سر عاطفه‌ی مردم آمده؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

میس زالزالک...چقدر روان و دل نشین مینویسی ، کتابی یا چیزی نوشته‌ای ؟

با قدرت قلمت آدم رو میبری تو دنیای اطراف خودت.

زنده باشی‌

-- majid ، Aug 23, 2008

گل گفتی. به علاوه اینکه روز نیمه شعبان موقع رانندگی هر خیابونی که رد میشدی جلوتو می‌گرفته و به زور شربت و شیرینی میدادن. اگر هم نمیگرفتی پرت میکردن تو ماشین.به خاطر این مسئله راه بندون شدیدی هم شده بود.

-- آرش ، Aug 23, 2008

میتونستی مهربون تر باشیو در کنار حاجی بازاری های دورو از شعله زردهای مامان بزرگهام بگی که اگرچه شیرینه اما دل ادمو نمیزنه!زورکی نیستو بجای ریا پر از صفاست...قشنگ مینویسی ولی...همه چیو نمینویسی...

-- بدون نام ، Sep 10, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)