تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    

زندگی بین دو فرهنگ

ترجمه‌ی ناصر غیاثی

خانم یاسمین تیفن‌زه (Jasmin Tiefensee) اسلام‌شناس آلمانی ـ ایرانی است که تا چندی پیش در وبلاگی از داخل ایران درباره‌ی ایران می‌نوشت و آن را سپس تبدیل به یک تارنمای شخصی کرده بود.

اما مدتی است که وبلاگ و تارنمای ایشان موجود نیست. او هر از چند گاهی یادداشت‌ها و گزارش‌هایش را از ایران در تارنمای «ایران‌نو» منتشر می‌کند. یادداشت زیر چهارشنبه‌ی گذشته در تارنمای مذکور درج شده که ترجمه‌ی آن را می‌خوانید.

روزی که اسم کتاب «بدون دخترم هرگز» از بتی محمودی را شنیدم، بی‌صبرانه در انتظار خواندنش بودم. البته نخواندمش، قورتش دادم. مطمئن نیستم در طول خواندن کتاب اصلاً چیزی خورده یا خوابیده باشم.

فقط این یادم مانده است که اغلب گریه می‌کردم. آن موقع هیچ تصوری از کشور ایران نداشتم. هیچ تصوری هم از این نداشتم که تفاوت بین ایرانی و آلمانی چقدر است.

گرچه ریشه‌ی ایرانی هم داشتم، اما زندگی‌ام آلمانی بود، آلمانی تربیت شده بودم و دوستانم فقط آلمانی بودند. حتا بلد نبودم فارسی حرف بزنم و به این ترتیب روشن است که خیلی چیزها را نمی‌توانستم درک کنم.

در خودآگاهم آلمانی بودم. من مال کُلن هستم و یک دختر به تمام معنی کُلنی بودم. هیچ رابطه‌ای با ایران نداشتم، اما این کتاب آن چنان کنجکاوی مرا برانگیخته بود که بیشتر از هر چیز دیگری بر زندگی‌ام تاثیر گذاشت.

آن‌چنان با زنانی که در کتاب توصیف شده بودند، احساس نزدیکی می‌کردم که شروع کردم به بررسی آن‌ها. آن موقع کتاب‌هایی از این دست زیاد بودند که همه‌شان را قورت دادم و به این ترتیب به این نتیجه رسیدم که همه‌ی زنان ایرانی فداکار و همه‌ی مردان ایرانی مقصر هستند.

از آن‌جا که تقریباً هیچ رابطه‌ای با ایرانیان ِ مقیم آلمان نداشتیم، هیچ‌گونه امکان مقایسه هم نداشتم، اما خانواده‌ی خودم که بود. خانواده‌ی خودم را با خانواده‌هایی که در کتاب‌ها خوانده بودم، مقایسه کردم.

اما این تصویر تطابقی با آن‌چه خوانده بودم، نداشت. پس شروع کردم به خواندن تمام چیزهایی که در مورد ایران به دستم می‌رسید. همین موقع علاقه‌ام را به تحقیق که تا امروز هم در من مانده است، کشف کردم.

در کنار درس‌های معمولی مدرسه، به تاریخ، فرهنگ و دین ایران و آلمان پرداختم و آن‌ها را با هم مقایسه کردم. آن‌چنان از یاد گرفتن و تجربه چیزهای جدید و خواندن لذت می‌بردم که دایم کتاب دستم بود و کاملاً در جهان خودم غرق شده بودم.


تصویر روی جلد کتاب ِ «بدون دخترم هرگز»

اما هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر سردرگم می‌شدم. هرچه برای خواندن گیرم می‌آمد، داستان‌های وحشتناکی درباره‌ی ایران، اسلام، فرهنگ ایرانی و ایرانی‌ها بود. از همه‌ی این‌ها سر در نمی‌آوردم.

آن‌چه می‌خواندم ربطی به خانواده‌ی مهربانم نداشت، اما این‌ها هم که ایرانی بودند. همه چیز برایم سخت بیگانه بود. بین دو فرهنگ گیر کرده بودم؛ فرهنگ آلمانی که با آن هویت می‌یافتم و عاشق آن بودم اما نمی‌خواستم آن را از جان و دل بپذیرم، چرا که حسی در من بود که نمی‌توانستم توصیفش کنم.

یک جورهایی ما با آلمانی‌های کاملاً معمولی فرق داشتیم. در عین حال اما از فرهنگ ایرانی هم چیزی نصیبم نمی‌شد، چون از آن خوشم نمی‌آمد.

وقتی تحصیلات دانشگاهی‌ام را شروع کردم، تمام این افکار از خاطرم رفت، چون در یک شهر کوچک دانشجویی درس می‌خواندم که امکان فکر کردن به ایران مطلقاً در آن وجود نداشت.

یک دانشجوی تمام عیار آلمانی بودم، مثل همیشه دوستانم فقط آلمانی بودند و در کنار تحصیل در یک بار قدیمی در [ایالت] هسن کار می‌کردم. پس از چند سال مکان تحصیلم را عوض کردم و دوباره به [ایالت] راین‌لاند برگشتم.

آن‌جا به طور اتفاقی با دانشجویان رشته‌ی اسلام‌شناسی رابطه گرفتم. دوستانم اطلاعات زیادی از تاریخ و فرهنگ ایران داشتند و می‌توانستند به بسیاری از پرسش‌های آن موقع من پاسخ بگویند.

پس تصمیم گرفتم به موازات رشته‌ام، اسلام‌شناسی هم بخوانم. در این رشته همکلاسی‌هایی یافتم که می‌توانستم با آن‌ها بحث کنم و آن‌ها می‌توانستند جهان‌بینی مرا بفهمند.

برای اولین بار در زندگی‌ام حس کردم واقعاً مرا می‌فهمند. علاوه بر این فارسی و عربی یادگرفتم، امری که در تحصیلاتم کمک زیادی به من کرد، چون حالا می‌توانستم متون را به زبان اصلی بخوانم.

اما اتفاقاً تحصیل در رشته‌ی اسلام‌شناسی برایم روشن کرد که اطلاعات من از ایران چقدر کم است. پس تصمیم گرفتم ترمی را که باید در خارج از آلمان می‌گذارندم، در تهران بگذارنم.

فکر می‌کردم اقامتم در تهران به بسیاری از پرسش‌هایم پاسخ خواهد گفت، اما آشفته‌تر از آن‌چه بودم، برگشتم. در طول پنج ماهی که در ایران بودم، مرتب بد می‌آوردم.

آن دیگری، آن بیگانه کاملاً مرا از پا در آورده بود و همراه با آن حوادث بدی که برایم پیش آمده بود، تمام تصورم از جهان و نقشه‌هایم را به هم ریخت.

ایران برای من جهنم روی زمین بود و تجارب و حوادث تلخ در طول اقامتم در تهران آن‌چنان منقلبم کرده بود که با نفرت از تمام ایرانی‌ها به آلمان برگشتم و منکر تمام چیزهای ایرانی ِ درونم شدم.

البته این حس چند ماهی طول کشید و در طول این مدت حس غریبی داشتم. بخشی از هویتم را از دست داده بودم. چیزی کم داشتم، انگار دیگر خودم نبودم.


دختر تنها، اثر: ریتا کوهل (Rita Kohel)

خوشبختانه درس من شامل مطالعه‌ی نثر فارسی هم بود. به خصوص سعدی و صادق هدایت، جنبه‌های کاملاً نویی از ایران را برایم روشن ساختند.

دوباره خودم را یافتم و توانستم درک کنم که من، با وجود تلاشم برای مقاومت، هم ایرانی و هم آلمانی‌ام. فهمیدم اسیر دو فرهنگ نیستم، بلکه این خوشبختی نصیبم شده که در دو فرهنگ کاملاً متفاوت زندگی کنم.

دریافتم چون فقط چند نفر دلسردم کرده‌اند، نمی‌توانم سراسر یک کشور را، تمام یک ملت را، آدم‌هایی را که از تبار آن‌ها هستم، محکوم کنم. بخش ایرانی هویتم را پذیرفتم و برای اولین بار به این شناخت رسیدم که من هم عاشق هویت آلمانی و هم عاشق هویت ایرانی‌ام هستم و هرگز مایل نیستم از آن‌ها دست بکشم.

من بر این عقیده‌ام آدم‌هایی که بین دو فرهنگ بزرگ شده‌اند، یا در آن دو فرهنگ گم می‌شوند یا می‌توانند از مزایای آن سود بسیاری ببرند.

از آن لحظه به بعد سعی کردم از مزایای آن سود ببرم و با خودم خیلی بهتر آشنا شدم. یادم گرفتم خودم را دوست داشته باشم، آن‌هم نه با وجود دو فرهنگم، اتفاقاً برعکس به خاطر دو فرهنگم.

علی‌رغم همه‌ی این‌ها هرگز نمی‌توانستم تصور کنم روزی بتوانم آلمان را ترک کنم. شاید برای یک دوره‌ی کارآموزی می‌توانستم، اما فکر نمی‌کردم بیشتر از چند ماه طول بکشد.

به طور اتفاقی باز هم سر از ایران درآوردم، در واقع می‌خواستم دو ماه این‌جا بمانم و حالا بیش از دو سال است که در ایران زندگی می‌کنم. مدت‌هاست دیگر این مشکل را ندارم که ندانم کیستم.

من همانی هستم که هستم، گاهی اوقات یک آلمانی تمام عیار، گاهی اوقات یک ایرانی تمام عیار. اغلب اما تمام عیار خودم هستم. در آلمان هم به‌هیچ‌وجه این مشکل را نداشتم، برعکس، همیشه به من به چشم فرد خاصی نگاه می‌کردند، چون بین دو فرهنگ در حال رفت و برگشت بودم.

در ایران هم هرگز مشکلی در این مورد نداشتم. این‌جا هم اگرچه چیزی غیر از اکثر مردم هستم، اما نه به معنی منفی آن. به فرهنگ ایرانی احترام می‌گذارم و حالا که خیلی زیاد در مورد ایران آموخته‌ام و دو سال است که این‌جا زندگی می‌کنم و چیزهای بسیاری را از سر گذرانده‌ام، بسیاری چیزها را خیلی بهتر درک می‌کنم.

اغلب اوضاع خوب پیش می‌رود، اما گاهی هم این‌جا همه چیز آزارم می‌دهد. گاهی هم برای من ایران too much است، که در این صورت ناچارم دوباره به آلمان برگردم.

دیگر یک ثانیه هم تحمل ایران را ندارم، اما وقتی کلیسای جامع کلن را می‌بینم، دوباره حالم خوب می‌شود. اما پس از دو هفته بودن در کلن، دوباره حالم دگرگون می‌شود، اگر نتوانم در عرض چند روز دوباره به تهران برگردم، حالم خراب می‌شود.

پیش‌ترها نمی‌توانستم بین دو فرهنگ دست به انتخاب بزنم، حالا اما مشکل پرهزینه‌تری دارم: پرواز کلن ـ تهران خیلی ارزان نیست. طبیعی است که ایران جهنم روی زمین نیست، و طبیعی است که همه‌ی زنان ایرانی فداکار نیستند و همه‌ی مردان ایرانی جنایت‌کارانی خشن نیستند.

در واقع همه چیز دقیقاً مثل آلمان، با این وجود اما جور دیگری است. خوشبختانه آن دیگری اما آن‌قدر خوب است که دیگر اصلاً دلم نمی‌خواهد از این‌جا بروم...

یاسمین تیفن‌زه از تهران


عنوان از مترجم است

Share/Save/Bookmark

منبع:
تارنمای‌ ایران‌نو

نظرهای خوانندگان

خیلی لوس بود. یک دختر لوسِ کم سوادِ عامی. چرباید همچی چیزی تو زمانه ترجمه بشه؟ به چه هدفی؟
sogar ihre deutsche Sprache war kindlich. vielleicht deswegen konntest du es übersetzen. Es gibt doch so viele interessante inhaltsvolle Dinge auf Deutsch. Warum übersetzt du nicht die ins Persische?

-- Saied ، Nov 21, 2008

ترجمه اين جمله: "گاهی هم برای من ایران too much است" ميشه:
"گاهی هم ایران برای من غيرقابل تحمل است". در ضمن "ايران نو" Iran Now هم به فارسی ميشه چيزی مثل "ايران معاصر" يا "ايران امروز".
گوربانش بشم اين زمانه يه ويراستار نداره که مطالب رو پيش از انتشار نگاهی بکنه و دستی به سر و گوش نوشته ها بکشه؟!
راستی اين رو هم پيشاپيش بگم که من منيرو روانی پور نيستم ها!!

-- منيرو ، Nov 21, 2008

So what?? there are many people like her!!!! she is not an exception, or there is nothing special about her!

-- N ، Nov 22, 2008

منم با سعید موافقم خیلی لوس بود .

-- فاطمه ، Nov 22, 2008

now به آلمانی میشود نو(جدید-نوین)؟

-- عمید ، Nov 23, 2008

سلام ، به نظر من متن جالبی بود نگاه یک انسان به هویت دوگانه خود .به نظر من این یک حسن هست کسی بتونه تجربیات زندگی خودش رو با دیگران تقسیم کنه ما میتوانستیم برای این هموطن نیمه ایرانی خود آرزوی کامیابی کنیم یا اینکه بدون هر گونه اظهار نظری از کنارش رد بشیم اما آنموقع دیگه ایرانی نمی بودیم باید حتما مثل من که نتوانستم روی حرف ایکس کلیک کنم و مطالب دیگر را بخوانم بایستی به این دوستان که اظهار نظر کردند در دو کلام میگفتم که آیا واقعا منفی بودن و مخالفت خوانی تنها آوازی است که میتوان سر داد ؟ شاد باشید ! محمد

-- محمد سلیمانی ، Nov 23, 2008

ظاهرا کامنت گذاران محترم به شکلی حرفهای نویسنده را تایید میکنند. دوست عزیز سعیدبیاموزیم که حرفها را نقد کنیم نه ادمها را. اگر با بخشی یا همه نوشته نویسنده مخالفید نظرتان را با رعایت ادب در گفتار بنویسند. خ.انندگام میان دو گفته قضاوت خواهند کرد.
ایا تلاش یک انسان برای درک دو فرهنگی که به ان تعلق دارد تلاشی در خور تقدیر نیست ولو که برداشتهای ایشان به مذاق شما خوش نیاید. ایا درج کامنت شما یعنی:
خیلی لوس بود. یک دختر لوسِ کم سوادِ عامی

مصداق بارز اتهام، توهین و یا حمله شخصی نیست؟
جالب است که زمانه در عین گفتن این مطلب ان را رعایت نمی کند.
خیلی لوس بود دیگر چه صیغه ای است؟ به عنوان انسانهایی متمدن با استدلال نظرات دیگرا را رد یا تایید کنید.

-- Ali ، Nov 23, 2008

متاسفانه برای شیفته گان غرب آنچنان نفرت از اسلام امری بدیهی شده و این نفرت درونشان ریشه دوانده که هر تعریف و تمجیدی برایشان بی پایه و و یا "لوس" بنظر میرسد
ایکاش میتوانستید کمی هم برطرفانه وجوه مثبت فرهنگمان را دریابید...

-- بدون نام ، Nov 23, 2008

نه تنها لوس نبود، خیلی هم خوب و صادقانه بود. ایکاش بتواند ریزتر و دقیقتر در باره این هویت دوگانه و وجوه اشتراک و تفارق آن بنویسد. این سرنوشت هزارن هزار ایرانی یا نیمه ایرانی نسل دوم و یواش یواش نسل سوم است و بسیار مهم است که خیلی دقیق به آن پرداخته شود.

-- شاهین ، Nov 23, 2008

بسيار خوب و رسا تجربيات خود را بيان كرديد. احساسات صادقانه ي شما براي من دلچسب بود.

-- Roya ، Nov 26, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)