تاریخ انتشار: ۲ بهمن ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
نگاهی به «شهر بازی» اثر حمید یاوری

گفتن داستان ناگفته، عدم امکان روایت

ناصر غیاثی

بازی

برخی از نویسندگان دوست دارند با خواننده بازی کنند و اگر نگوییم همه، دست‌کم بسیاری از خوانندگان نیز دوست دارند بازی داده شوند.

نویسنده چیز یا چیزهای را از خواننده قایم می‌کند و با کوبیدن ته مداد بر سطحی صاف، بخوان شیوه‌ و شگردهای گوناگون روایت، خواننده را به سمت کشف آن چیز یا چیزها می‌برد. در این ره‌گذر خواننده، بنا بر ضرورت‌های داستان، گشتی در جهان داستان زده و سرانجام در انتهای بازی آن چیز یا چیزها را پیدا کرده است. یک بازی دل‌نشینی بین نویسنده و خواننده.

حمید یاوری در «شهر بازی» با خواننده بازی نمی‌کند، او را به بازی می‌گیرد و نمی‌گذارد به هیچ کشف بزرگی دست پیدا کند. این‌جا و آن‌جا چیزکی در اختیار او می‌گذرد، اما به همین چیزک‌ها اکتفا کرده و لذت بردن از مجموع بازی را از او دریغ می‌کند.

رفتار با خواننده

«شهربازی» کتاب بسیار مشکلی است. مشکل از این رو که خواننده با بکار بردن تمرکز کامل یا به عبارتی دیگر به حافظه سپردن شخصیت‌ها، صحنه‌ها، تاریخ‌ها و نشانه‌های تعبیه شده در کتاب ناتوان از سردرآوردن از چم و خم داستان است. درک ارتباط بین شخصیت‌های رمان از یک سو و وقایع داستان از سوی دیگر ناممکن است.

حتا دوباره‌خوانی و یادداشت‌برداری برای یافتن ارتباط بین فصل‌های مختلف کتاب و در نتیجه قرار گرفتن در جریان وقایع داستان هم کمکی به خواننده نمی‌کند. وقایع در سراسر کتاب به گونه‌ای بسیار آشفته پراکنده‌اند.

این وقایع که گاه حاصل خیال‌بافی‌های راوی کتاب است و گاه عملا در داستان اتفاق افتاده‌اند، آن قدر عینی و ملموس‌اند که می‌شود آن را به عنوان واقعه‌ای اتفاق افتاده در داستان پذیرفت. در گیرودار رفتن و برگشت بین خیال و واقعیت داستان، ناگهان راوی اساسا منکر نوشتن برخی از فصل‌ها می‌شود.

در هر دو حالت اما تردید هم‌واره گوشه‌ی ذهن خانه‌ی خواننده نشسته‌ است. حتا نمی‌شود 19 فصل کتاب را تکه‌های پراکنده‌ی پازلی فرض کرد که با چیدن درست و دقیق آن‌ها بتوان به تصویری کامل دست یافت.

خواننده تا آخر کتاب در هزارتوی راست و دروغ، خیال و واقعیت و زمان وقایع سردرگم می‌ماند و نه تنها با یک چیز بل‌که با چیز‌های زیادی که گاه حتا ناقض هم‌اند، مواجه می‌شود.

در «شهر بازی» تفکیک هذیان و داستان و واقعیت داستانی غیرممکن است. در نتیجه کتاب تبدیل به چیستانی می‌شود که قابل حل نیست.

چیستان یا داستان؟

در توضیح چیستانی بودن کتاب استدلال گم و گور شدن بخشی از یادداشت‌ها قانع کننده نیست. چرا که در این صورت می‌توان این پرسش را مطرح کرد: چرا باید داستانی بخوانیم که بخش‌هایی از آن گم و گور شده و در کتاب نیست و همین باعث بشود از داستان کتاب هیچ سر درنیاوریم؟

آیا نمی‌شد راوی آن بخش‌های گم شده را دوباره بنویسد یا دست‌کم با رجوع به حافظه‌ی شخصیت یا شخصیت‌هایش به بازنویسی آن‌ها بپردازد؟ منظور به هیچ وجه نوشتن یا خواندن داستانی چون راحت الحقوم نیست که با روایت سهل‌الوصل داستان کار خواندن و در نتیجه فهم را بسیار ساده و آسان کند، بل‌که داستانی است که بتوان دست‌کم اگر نه به یک حقیقت دست کم به چند حقیقت دست یافت.


تصویر روی جلد کتاب

اما «شهربازی» از آن دست کتاب‌های داستان نیست که بشود پس از خواندن کتاب و بستن آن چشم‌ها را بر هم گذاشت، وقایع را که پس و پیش شده و از منظر راویان مختلف روایت شده بود، در ذهن سامان داد و گفت: «آها! فهمیدم.

پس داستان از این قرار بوده» یا «می‌تواند از این قرارها باشد.» این شرکت در یک بازی عادلانه نیست.

رمزگشایی و عدم قطعیت

طرح «عدم قطعیت» و مفاهیم از این گونه در جهت توجیه کردن یا توضیح دادن آشفتگی کتاب را نمی‌شود جدی تلقی کرد.

بلانسبت قلم توانای یاوری، می‌توان همین‌طور آشفته نویسی کرد و آن را به پای «عدم قطعیت» یا «پسامدرن» گذاشت.

حتا در داستان‌هایی که با عنایت به اصل عدم قطعیت نوشته شده، خواننده سرانجام پس از به پایان بردن خواندن کتاب، اگر نه در برابر یک حقیقت، دست‌کم در برابر چند یا چندین حقیقت قرار می‌گیرد.

در پایان بازی به چیز یا چیزهایی دست پیدا می‌کند. اما در «شهر بازی» همه چیز مبهم است. در طول مطالعه‌ی کتاب اعتماد خواننده به راوی کم و کم‌تر می‌شود و سرانجام در پایان کتاب خواننده می‌بیند نتوانسته به روایت راوی یا راوی‌ها، از هر منظری گو که باشد، کم‌ترین اعتمادی بکند.

فقط می‌تواند با تردیدهای بسیار احتمال بدهد که ممکن است چنین بوده باشد یا چنان. او در سراسر داستان معلق است، دست‌اش به هیچ جا بند نیست، به هیچ‌کدام از حرف‌ها و روایت‌ها نمی‌تواند دل ببند و به کمک آن‌ها رمزگشایی شیرینی بکند.

با دیدن عروسک، سایه، بازی و کلمه، جای جای در طول کتاب، با دانستن این که عروسک برای بازی است و خواندن تصویری از عروسکی از کلمه و پوشانده شدن شهر با سایه و کلمه و سرانجام توجه به اسم رمان چیز زیادی دست‌گیرش نمی‌شود.

یا دانستن این نکته که منظر روایت مرتب تغییر می‌کند، گاهی از منظر اول شخص است، گاه دانای کل. در هر دو حال اما راوی یک نفر است.

حتا نشانه‌هایی که در طول کتاب برای تشخیص تفاوت یا یکی بودن آدم‌ها یا وقایع تعبیه شده، هم قابل اعتماد نیست.

تنها می‌توان به گمانه‌زنی پرداخت، آن هم گمانه‌زنی‌هایی که یافتن استدلال برای اثبات آن‌ها اگر غیرممکن نباشد، به سختی ممکن است.

گرچه جای جای نشانه‌هایی در کتاب تعبیه شده که می‌توان با رجوع به آن‌ها چیزهایی فهمید، اما این فهم متاسفانه در حد همان «چیزها» باقی می‌ماند و فراتر نمی‌رود.

به این ترتیب که مردی به جرمی نامعلوم و در مکانی بی ربط دست‌گیر می‌شود. از او بازجویی می‌کنند، تحت شکنجه قرار می‌گیرد و به پیش‌نهاد یا خواست بازجو، در داستان‌هایی که می‌نویسد، به چیزهایی اعتراف می‌کند و هم‌دستان‌اش را لو می‌دهد.

اما همو در عین حال بعدا منکر واقعی بودن آن مثلا اعترافات می‌شود و آن‌ها را یک «واقعیت داستانی» می‌خواند و نه واقعیت بیرونی.


حمید یاوری

«می‌توانستم آن قدر عوضی و جادویی و سیال ذهن بنویسم، آن قدر برایشان نظرگاه عوض کنم که حتی یک کلمه‌اش را نفهمند. آن وقت هم داستان نوشته بودم و هم از شکنجه خلاص شده بودم.» چند سطر پایین‌تر اما می‌نویسد:

«فکر کردم کار مسخره‌ای است که بخواهم داستان‌های بی‌ربط بنویسم. [..] تصمیم گرفتم همه این وقایع را بنویسم.»

قاطعیت مردد

شاید فقط و فقط این را بتوان با قاطعیت - البته هم‌راه با شک و تردید و دودلی – گفت که یک) راوی کتاب نویسنده و پزشک است و دو) همه یا بیش‌تر شخصیت‌های کتاب در حال لو دادن یا به اصطلاح امروزی در حال فروختن هم‌دیگراند، آدم فروش‌اند.

یقین

حمید یاوری با نوشتن فصل‌هایی بسیار گیرا و جذاب نشان داده است، داستان‌گویی خوش قلم است که می‌تواند با زبان شوخ و شنگ روایت‌اش دل از خواننده ببرد.

توصیف ورود به کافه ستاره و فضای داخل آن و نیز صحنه‌ی بازجویی و شکنجه‌ی فرهاد در ملاء عام، که خود هر یک به تنهایی داستان‌های کوتاه جذابی هستند، تنها دو نمونه‌اند.

نویسنده‌ی ما با نوشتن برخی جملات بی معنی یا بی‌ربط به خوبی از عهده‌ی نشان دادن زبان‌پریشی راوی و یا به عبارتی روان‌پریشی او برآمده است.

اما افسوس که این کاشی‌ها برای ساختن نمایی کامل از قرار گرفتن در کنار یک‌دیگر تن می‌زنند. به نظر می‌رسد یاوری در انتشار این کتاب عجله به خرج داده اگرنه می‌توانست با تامل و حوصله و کار بیش‌تر کتابی به مراتب خواندنی‌تر بنویسد.

گیرم «سپیده» نامی تنها یک بار در صفحه‌ی اول کتاب می‌آید: «سپیده پشت پرده را آبی کرده بود.» اما دیگر در طول 200 صفحه کتاب دیگری هیچ گونه رد و ثری از او نباشد یا کسی که از او با نام «شپلوت» یاد می‌شود.

هیچ معلوم نمی‌شود که این شپلوت کیست، چیست، چه نقشی در داستان دارد و حتا با پس و پیش کردن حروف این اسم هم چیزی دستگیر خواننده نشود.

پانوشت:

شناس‌نامه‌ی کتاب:
شهر بازی؛ حمید یاوری؛ چاپ اول: 1381 تهران، نشر فرخ‌نگار وابسته به موسسۀ فرهنگی هنری کارنامه

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خدا عمرت بدهد آقای غیاثی یالاخره بعد از سال ها حرف دل ما را زدی. آنموقع ها که کتاب تازه منتشر شده بود چه سر و صدایی رفقا راه انداخته بودند، ما فکر کردیم جزو بیسوادا هستیم و عقلمون به این کتابا قد نمیده. عین این حرفا رو ما هم می زدیم بقیه چپ چپ نگاه می کردند. وصعیت ادبیات ایران می دانید شبیه کدام داستان است؟ داستان خیاط و پادشاه و پسربچه.

-- ضعیفه ، Jan 24, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)