تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

کاش دروغ بگوید

آسیه امینی

شب، بازداشتگاه اوین

زن روبه‌روی بازجو ایستاد. چشم در چشمش. نگاه در برابر نگاه. بازجو با لحن عادیِ دستوری‌ خود گفت: صندلی را بیاور و بنشین!

زن نگاهش را نپوشاند. صدایش نلرزید. زن به این لحن غیر دوستانه از سوی کسانی که آن سوی میز هستند، عادت داشت. پس به او گوشزد کرد که طبق بند فلان قانون فلان، وظیفه‌ی او به عنوان بازجو این است که ابزار بازجویی‌ خود را از قبل آماده کند. گوشزد کرد که کاغذ و خودکار و صندلی از ابزار بازجویی‌اند. پس بهتر است خودش، مردی که او را آقای بازجوی محترم خطاب می‌کرد، زحمت آوردن صندلی را از گوشه اتاق تا پشت میز بازجویی بکشد.

زن نشست این طرف میز. مرد آن سو. اول مرد شروع کرد. به هر گویشی که می‌دانست و می‌توانست. با لهجه‌ی تهدید. به استهزا یا به نرمی. سعی کرد از او حرف بکشد. از نقش و نقشه‌ی بیگانه. از ضعف و تابعیت زنانه. از جنبش زنان زیر سایه‌ی استکبار جهانی. از امنیت و تهدید ناامنی. گفت و گفت و گفت. صدایش را بالا برد. پایین آورد. رنگ التماس گرفت. خشمگین شد.

زن اما این سوی میز، آرام نشسته بود. ته لهجه‌ی شمالی‌اش فقط رنگ اطمینان داشت. مطمئن نگاهش می‌کرد و به هر سئوال، آرام پاسخ می‌داد.


نسرین ستوده

برگه‌ی بازجویی پر شد. زن هیچ اتهامی را نپذیرفت. و بیش از آن، زن شاکی شد! یکی یکی ماده‌های قانون را به گواهی گرفت. مدعی شد و در آخر به مرد، به خاطر همه‌ی آن‌چه «اتهام» نامیده بود اعتراض کرد.

دوسال بعد: شب، زندان اوین

زن در کادر نیست. دوربین می‌چرخد تا روی زمین. زن آرام و رنجور بر زمین دراز کشیده است.

اعتراف

آن‌چه در بند نخست این مقاله نوشتم، تنها برای این بود که خواننده‌ی این مطلب بداند وقتی از نسرین ستوده حرف می‌زنم و ادعا می‌کنم او زنی شجاع و بی‌همتاست، از چگونه انسانی سخن می‌گویم. نسرین ستوده بدون شک وکیل شجاعی است. وکیل شجاعی که به راحتی زیر بار حرف زور نمی‌رود. این روزها شاید از دست روزنامه‌نگارانی که درباره‌ی ستوده می‌نویسند کار دیگری برنیاید.

این روزها دوستان نسرین، در هر گوشه و کنار دنیا به خواهش یا به فریاد، از هرکسی که می‌تواند بر رویه‌ی قضایی این پرونده تاثیر بگذارد، یاری جسته‌اند. از کمیساریای عالی حقوق بشر گرفته تا هر مقام و مسئولی که مدعی طرفداری از حقوق بشر یا مکلف به پاسداری از آن است.

این روزها دولت‌های اروپایی که جایزه‌ دادن به مدافعان حقوق بشر را بیشتر برای تزیین کارنامه‌ی کاری خود می‌خواهند تا دفاع از حقوق بشر، از یاد برده‌اند که زنی، وکیلی شجاع در گوشه‌ی زندان دارد برای دفاع از اعلامیه‌ای که آنها در نوشتن آن پیش قدم بوده‌اند، از جان خود مایه می‌گذارد.

این روزها مهراوه، به مدرسه فکر نمی‌کند. به فردا و آینده‌اش فکر نمی‌کند. به انشاهای ننوشته و املاهای نیامده فکر نمی‌کند. به پدرش حتی فکر نمی‌کند. این روزها او فقط در این فکر است که مادرش در آن نامه چه برایش نوشته بود که به خاطرش شکنجه شد و کاغذ و قلمش را ستاندند.

این روزها نیمای کوچک، با آن موهای صاف و خنده‌ی بی‌دریغش، فکر می‌کند که چرا از در این خانه، هرکسی به داخل می‌آید جز کسی که او می‌خواهد! نیما در ذهنش تصویر خندان و مهربان زنی است که او را بر سینه فشرده است و نوازش می‌کند. تصویر آشنایی که همه‌ی دوستان نسرین هم بارها و بارها در قاب میز کارش یا خانه و یا هرجای دیگری دیده‌اند و در خاطرشان هست وکیلی را که هم‌چنان که پای تلفن مشاوره‌های حقوقی می‌داد، صدایش با غش‌غش خنده‌های بچه‌ای درهم می‌آمیخت و او ناچار می‌شد توضیح بدهد: «ببخشید! دارم به نیما شیر می‌دهم.»

این روزها رضا خندان به هیچ چیز فکر نمی‌کند. هیچ چیز. او دیگر توان فکر کردن به این‌همه تلخی را ندارد و در دلش گاهی به پچپچه با خود می‌گوید: کاش این همه سرسخت نبودی نسرین! به خاطر مهراوه و نیما! کاش کوتاه می‌آمدی!

اما خودش هم می‌داند که چه خوب، که هرگز این واژه‌ها را بر زبان نیاورده است تا مبادا ستایشش از زنی که به خاطر مهراوه و نیما، به خاطر صغرا، به خاطر بچه‌های کبودوند و به خاطر همه‌ی بچه‌های ایران، دروغ نمی‌گوید و زیر بار حرف زور نمی‌رود، در هم نریزد.

من اما در این شب تیره با همه‌ی احترامی که برای او قائلم و با وجود همه‌ی کرامتی که او پاس داشته است، به این فکر می‌کنم که کاش اعتراف کند. کاش اعتراف کند که امنیت وطنش را به خطر انداخته است. کاش در مقابل دوربین بی‌غیرت تلویزیون بنشیند و بگوید که چگونه از موکلانی دفاع کرده است که واژه‌ی گندیده‌ای چون حقوق بشر را به کام تلخ مردم فرو کرده‌اند.

کاش اعتراف کند به این که او راه را به اشتباه رفته است که حقیقت نزد کسانی است که از فواره‌ی نفت سواری می‌گیرند و میزهای‌شان آنقدر گل و گشاد هست که بشود از زیر آن هر ادعایی از اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر گرفته تا انواع تحریم‌ها و هر پیمان‌نامه‌ی دیگری را به سطل زباله شوت کرد.

کاش نسرین اعتراف کند به اینکه از مردمی بیگانه، پول گرفته است تا از صغرا دختری سی و یک ساله که هیجده سال از عمرش را در زندان گذرانده است دفاع کند و ثابت کند که این دختر شرافت مردی گرانمایه! را که اربابش بود لکه‌دار کرده است.

با خودم فکر می‌کنم چه می‌شد اگر نسرین با همان صدای آرامش به دوربین زل می‌زد و می‌گفت من گناهکارم، اما در عوض به خانه برمی‌گشت. نیما را در آغوش می‌گرفت و مهراوه را به خودش چنان می‌چسباند که هیچ انفرادی بین آنها فاصله نیندازد.

حیف که نسرین دروغ نمی‌گوید! چراکه زنی که در انفرادی اوین روی زمین خوابیده است و لبش را به خوردن و نوشیدن دوخته است، حقیقت را به حراج نمی‌گذارد. حیف از او که در این روزگار ریا و سستی و ستم، این‌همه با ایمان است.

با خودم فکر می‌کنم که مهم نیست خواننده‌ی من چه برداشتی می‌کند. مهم نیست به بی‌باوری و ضعف متهم شوم. مهم نیست متلک بشنوم یا شماتت شوم. چرا که حقیقت، اگر آفتاب است، پشت قاب تلویزیون و در برگه‌ی بازجویی نمی‌گنجد. من نمی‌دانم اگر جای نسرین بودم چه می‌کردم و چه می‌گفتم. نمی‌دانم آیا چنان سخت و محکم بودم که خم شوم و خمیده شوم اما نشکنم. هیچ کس نمی‌داند. هیچ کسی نمی‌تواند با گمان و حدس، خودش را جای دیگری بگذارد، اما در دلم در عین حال که وکیلم را می‌ستایم و به او افتخار می‌کنم، با خودم می‌گویم: کاش دروغ بگوید!

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مثل همیشه زیبا بود آسیه عزیزم و قلبم رو به درد آورد...خیلی

-- بدون نام ، Nov 8, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)